فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
چشمان ِ شکسته - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چشمان ِ شکسته

دوشنبه 93/11/20

 

 

مامان خیلی سعی می کرد مهرش را یک جوری به دلم بیندازد. زیر بار نمی رفتم. دوست نداشتم دیگر! چشمانم خیلی هم ضعیف نبودند، این همه اصرار برای آن بود که ضعیف تر نشوند؟ دنیا را دیدن از پشت یک قاب شیشه ای، گاهی آنقدر خسته کننده می شد که وقت هایی که کسی هوایم را نداشت، کنارش می گذاشتم. از همان بچگی همراهم بود. تذکر دیگران هم. مامان که دیگر تمام جملاتش تبدیل شده بود به یک کلمه! [ عینک! ] هر وقت که چشمانم را بی او می دید با همین یک کلمه تذکر خودش را می داد. یک زمانی سنم به عددی رسید که همان یک کلمه را هم نمی گفت. فکر می کرد خوشم نمی آید و او باید خودش کوتاه بیاید و بالاخره آمد. کنارش گذاشتم تا چند سال بعد. اما دوباره ... این یکی دیگر مامان نبود که به همین راحتی ها کنار بیاید. فقط باید حرفش را گوش می کردم و هنوز عین ِ عینک را نگفته بود، گذاشته بودمش رو چشمانم.

چند تا از عکس هایم را چسبانده بود به در یخچال که جلوی چشمش باشد. هنوز هم برشان نداشته. یکی از عکس هایم که معلوم نیست برای چند سالگی ام بوده، یک سالگی. دو سالگی. شایدم سه سالگی. با صورت هندوانه ای خندیده ام و شیطنت می بارد از چشمان براقم. با موهای پریشان زل زده ام به دوربین. شاید هم زل زده ام به خنده های مامان که پشت دوربین ایستاده. انگار به کشف بزرگی رسیده باشم. شگفت زده ام. مرموز می خندم. چند سال بعد ترش هم خندیده ام اما توی این یکی نه خنده ام مرموز است نه شگفت زده ام. خیلی معمولی خندیده ام. خیلی طبیعی. یک جورهایی مهربانی می بارد از چشمانم. چند تا عکس دیگر هم. هی بزرگ تر شده ام . خنده هایم جمع و جور تر. مصنوعی تر. با چشم هایی که عجیب بودنشان هم برای خودم سوال شده. اصلا معلوم نیست به کجا نگاه می کنم. شاید هم اصلا نگاه نمی کنم. شاید فقط می خواستم دل کسی که عکاس بوده نشکند یهو. آخرین عکسم می رسد به جایی که عینک زده ام. فقط بین همه ی عکس ها، توی این یکی عینک به چشم هایم مانده. نه چشمانم پیداست نه لبخند ِ نصف ِ نیمه ام. هر بار از کوچکترین شروع می کرد به دیدن تا می رسید به آخری. بعد به من نگاه می کرد می گفت: پس عینکت کو؟

حالا کارم به جایی رسیده که دیدن هر چیزی را فقط با وجود عینک می خواهم. حتا دیدن او را. فکر می کنم شاید تصویر را جور دیگری به چشم هایم نشان دهد. مثلا او را که دارد می خندد و برای من دست تکان می دهد. سرش را کج می کند و یک چیزی می گوید که من متوجه نمی شوم. نه مثل حالا که فقط نگاه می کند. خیلی غمگین فقط نگاهم می کند. فقط مرا ...

حالا سعی می کنم دوستش داشته باشم همان عینک دوست نداشتنی ِ غیر قابل تحمل ِ بچگی هایم را. حتا حالا هم که شکسته. باید دوستش داشته باشم چون از این به بعد می خواهد باز هم همراهم باشد. با همین عینک باید هی بخوانم و بنویسم. بخوانم و بنویسم و کل شبانه روز را تایپ کنم. با همین عینک ِ شکسته ...

 

 


+ 9:19 عصر نویسنده غزل ِ صداقت
دریافت کد گوشه نما