فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
اجازه می فرمائید گاهی خواب شما را ببینم؟ - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

فکر می کنم یا خواب می بینم یا خیالاتی شده ام. تا آنجایی که یادم مانده صبح از خانه زدم بیرون به هوای قدم زدن توی این هوای خیلی سرد، که ناگهان احساس می کنم چشمانم شما را دیده است. فکر می کنم یا خواب می بینم یا خیالاتی شده ام. یکی از انگشتانم را گاز می گیرم و باز هم با همین یک چشم باز مانده از شدت درد می بینم که انگار واقعا خودتان هستید. از طرز راه رفتنان کاملا مشخص است که خودتان هستید. چقدر هم که شما تندتند قدم برمی دارید. تند و بلند! کم می آورم. آه راستی شما که هنوز نمی دانید من مثل قبل نمی توانم پا به پای شما بدوم و یا از شما جلو بزنم. قدم هایم باید مستقیم و کوتاه و آهسته باشند دیگر!

هر چه می کنم خودم را به شما برسانم نمی شود. دارد گریه ام می گیرد. نمی دانم حواستان کجاست که هر چه صدایتان می زنم هم نمی شنوید. اصلا حق دارید که نشنوید. صدای من بین این همه بوق شنیدنی ست؟ پس چرا وقتی اسم کوچکتان را صدا می زنم انگار تکان می خورید و باز هم پشت سرتان را نگاه نمی کنید؟ برگردید دیگر. جان من برگردید. حالا شما باید به یک دلیل غیرمنطقی هم که شده لااقل یک لحظه نگاهتان را بیندازید پشت سرتان. ای بابا. انقدر دارید تندتند قدم برمی دارید که مجبور می شوم یکی از کفش هایم را پرت کنم سمتتان. خودتان خواستید دیگر. کفشم به هدف نمی خورد. صاف می رود می خورد پشت سر یک آدم غریبه ی اخمو. آخ اگر بدانید حالا چقدر دارم خجالت می کشم که بر نمی گردم حتا کفشم را بردارم. حالا مجبور می شوم با یک لنگه کفش و جوراب خیس دنبالتان بدوم. اگر حالا چراغ قرمز نشد. دیدید؟ دیدید گفتم همین حالا که من به شما نزدیک تر شده ام چراغ قرمز می شود! دلم می خواست خودم را برسانم به شما و دستتان را بدون هیچ حرفی بگیرم تا با هم از خیابان رد شویم. بعد آن وقت که نگاه متعجب شما را دیدم، شال گردنم را بیندازم دور گردنتان و بگویم چرا همیشه یادتان می رود شالتان را بیاورید؟ نکند از شالی که من برایتان بافتم خوشتان نمی آید؟ خودتان مگر نگفتید خیلی دوستش دارید؟ هان؟ اصلا همین شال من هم برای شما. یک وقت سرما می خورید ها. آن وقت هم دل من می گیرد هم صدای شما. بعد لبخند بزنم و چند تا سیب سرخ کوچک بگذارم کف دستتان. هنوز هم فقط من می دانم که شما چقدر عاشق بو کردن سیب سرخ هستید؟

دارید سوار ماشین می شوید و باز هم من به شما نمی رسم. آنقدر می دوم دنبالتان که نفسم کم می آید و گریه ام می گیرد. اکسیژن توی هوا و آه های من با هم ترکیب می شوند و عنصر شیمیایی خیلی خیلی خیلی خطرناکی اضافه می شود به جدول مندلیف. من می دانم که بی شک هر کس امروز از خانه اش بیرون بیاید و توی این هوا نفس بکشد، ریه هایش همان ثانیه ی اول آتش می گیرند.

با همین وضعیت دارم بر می گردم خانه. شب شده و من به شماره تلفن شما فکر می کنم. اگر پیدایش کنم حتما زنگ می زنم و تمام امروز را به علاوه همه ی روزهای گذشته را برایتان تعریف می کنم. قول بدهید که مثل گذشته هنوز هم حوصله ی شنیدن حرف های چند ساعته ام را داشته باشید و بگذارید بگویم که اجازه بفرمائید حداقل گاهی خوابتان را ببینم. اصلا اجازه بفرمائید برایتان روزی چند بار بمیرم. لطفا.

 

 


+ 7:28 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما