|
|
سکوتی با طعم ِ دانه های سیاه ِ کیوی دوشنبه 93/10/1
کاغذ فال را که دیدم اشک دویده بود توی چشمانم. عمو قبل ترها برایم همین فال را خوانده بود و خیلی عجیب نگاهم کرده بود. یک جور عجیبی که ترسیده بودم. یک جوری که فکر کردم نکند همه چیز لو رفته باشد. شاید هم همان موقع باز اشک توی چشمانم دیده بود و رنگ پریده ی صورتم را. بابا که نبود و همان موقع حتما داشته نماز می خوانده روی خاک های توی بیابانی،جایی. مامان و بچه ها هم ... یادم نمی آید کجا رفته بودند فقط یادم هست که من خودم را زده بودم به خواب و پیام داده بودم نمی آیم، خودتان بروید. کاغذها را ریختم وسط اتاق. یک خودکار قرمز هم پیدا کردم. شروع کردم به نوشتن. آنقدر نوشتم که کاغذ هایم تمام شد. سردم بود. زیر کتری را روشن کردم. چند تا کیوی رسیده روی کابینت مانده بود. شیر آب را باز کردم. یکی یکی کیوی ها را شستم و ریختم توی سبد. یکی را با پوست گاز زدم. طعم عجیبی داشت. شاید چون حواسم پی نوشته ها بود طعم عجیبی داشت. در که زدند سبد کیوی ها را گذاشتم لب اپن. چادرم را انداختم روی سرم و وسط راه، نیم نگاهی انداختم توی آینه. دوباره رنگم پریده بود. به خاطر طعم عجیب پوست کیوی. یا اینکه سردم بود. یا بخاطر فالی که دوباره برایم آمده بود. نمی دانم. در راهرو را که باز کردم سردترم شد. لامپ حیاط خاموش بود. دوباره زنگ زدند. در را که باز کردم، رفتم کنار. چادرم را بیشتر کشیدم روی صورتم. بدون این که تعارف کنم خودم اول رفتم و در راهرو را بستم. مستقیم رفتم توی آشپزخانه و زیر کتری را خاموش کردم. یکی پیام داده بود که چند روز دیگر می آید این طرف ها. تکیه دادم به دیوار آشپزخانه و جواب پیامش را می دادم که خیلی بلند سلام کرد. شاید فکر می کرد سرحالم و حوصله اش را دارم. جوابش را دادم. زیر لب. شاید نشنید اصلا. دوباره رفتم زیر کتری را روشن کنم. می دانستم خیلی سردش شده. تا برگشتم توی اتاق، دیدم دارد فالم را می خواند. فقط سرش را تکان داد. نمی دانستم باید حرفی بزنم یا باید سکوت کنم. نمی خواستم از دستم دلخور شود. نمی خواستم با شانه های افتاده برگردد. اولین کاغذی که جلویش بود را برداشت و شروع کرد به خواندن. رفتم توی آشپزخانه. دوتا چایی ریختم و بشقاب کیوی ها را گذاشتم توی سینی. نشستم کنارش. هنوز داشت نوشته ای را می خواند. سرم را خم کردم ببینم به کجا رسیده ... نمی توانستم حالتش را تشخیص بدهم. نگاهش مانده بود روی همانجایی که نوشته بودم: عهد و پیمانمان را که یادت نرفته؟ بدون هیچ عجله ای کاغذهایم را جمع کردم و همان یکی را از میان دستانش کشیدم. گذاشتم آن طرف تر. داشت نگاهم می کرد. شاید عجیب. دویدم سمت بالا. آماده شدم و چادرم را انداختم روی سرم. روی پله ها صدایش زدم و گفتم کتابم را هم بیاورد. غافلگیر شده بود. از این غافلگیر شده بود که بالاخره به حرف آمده بودم. وسط راه برایش شعر خواندم. این بار موقع خواندنش من او را عجیب نگاه کرده بودم. دوباره کار به جایی رسید که ضبط ماشین رسیده باشد به نوایی. دستم را دراز کردم ردش کنم دستم را کشیده بود. یک جوری که از جا پریده بودم. پایش را گذاشت روی پدال گاز. انگار می خواست گم شویم در تاریکی شب. انگار که گم شدیم ...
|