|
|
لطفا کمی آهسته تر از من گذر کن دوشنبه 93/9/10
زنگ زدم به مامان تا بگویم نمی آیم، چند تا بوق بیشتر نخورد که بابا برداشت. سلام کردم. صدایم را نشناخت انگار. هیچ فکری توی ذهنم نبود. کلمه ها گم شده بودند خبر مرگشان. فقط یهو گفتم که چقدر دلم برایش تنگ شده. چند ثانیه صدای توی گوشی تنها سکوت بود و سکوت. آهسته داشت اشک می ریخت. فکر کرد نمی فهمم؟ دلم بیشتر از قبل گرفت. من هم آهسته تر گریه می کردم. مثل تمام وقت هایی که اشک های بابا را دیده ام. توی تراس ایستاده ام و چراغ های آن دورترها را نگاه می کنم. برای صد هزارمین بار نمی دانم از جان این چراغ ها چه می خواهم. دارم به این فکر می کنم که من کی بزرگ شدم که نه خودم فهمیدم نه بقیه. مامان که همیشه می گوید: از 3 سالگی یهو رسیدی به اینجا. انگار همین دیروز بود. جلوی آینه ایستاده ام و گریه می کنم. اشک هایم را با سر آستینم پاک می کنم و داد می زنم: من این سوپ بدمزه ی تلخو ن ِ می خو رم! هی اشک هایم را با سر آستینم پاک می کنم و حسرت می خورم به جای بچه هایی که توی حیاط برف بازی می کنند. می خواهم فرار کنم که مامان سرش را از آشپزخانه بیرون می آورد. چی گفتی؟ آنقدر صدایم گرفته که خودم هم به زور می شنومش. رویم را برمی گردانم و جواب نمی دهم. قهر کرده ام! مامان می خندد. من هم یهو می زنم زیر خنده. الکی! 4 سال بیشتر ندارم. نگاهم روی بچه ها می چرخد. من نه حرفی می زنم نه مثل بعضی ها گریه می کنم. همه می گویند معلم ها بد اخلاقند. دست مامان را محکم چسبیده ام. از اینجا خوشم آمده. یکی از بچه ها آدامسش را باد می کند. می ترکد. می چسبد به صورتش. همه می خندند. حتا دخترک چهار ساله ی بی دندان هم. من هم از خنده ریسه می روم. 7 ساله ام. با خط کش فلزی اسم محبوبه را روی میز می کَنَم. پشت سر من می خواهند مثلا یواشکی کنار گوش هم نقشه می کشند که چطور تمام لواشک های ترش توی کیفم را کِش بروند. پقی می زنم زیر خنده. معلم ادبیات یک ساکت ِ ! بلند می گوید. 16 ساله ام. شاید چون چشم های پر از غمم را می بیند سرش را آرام تکان می دهد. فاطمه هی دارد برایم حرف می زند و دلداری یم می دهد. من گریه می کنم. استاد پشت پنجره ایستاده و ما دوتا را نگاه می کند. 20 ساله ام. زل زده ام به چراغ های آن دورترها. باد می خورد توی صورتم. اشک هایم یخ زده اند. می ترسم چشمانم را باز کنم و سال ها گذشته باشد. صدایشان از توی آشپزخانه می آید. نسترن غش کرده از خنده. می خواهم بال در بیاورم از شنیدن این خنده ها. آمده پشت در: بیا تو خب سلما میخولیا. یادم می آید که فقط 22 ساله ام. + عنوان از محمد عابدینی + عکس از حسن الماسی
|