|
|
یادش بخیر آن که ز ما یاد می کند پنج شنبه 93/9/6 دلمان نمی آمد از هم جدا شویم. می خواست برود، من اما دستش را گرفته بودم میان دستانم و زل زده بودم به گره اشک های توی چشمانش. رفت. پاهایم را می کشیدم دنبال خودم میان آن شلوغی. توی پیاده رو، صدای خرت خرت کشیده شدن چرخ های چمدانش روی آسفالت، حواسم را پرت کرد. نگاهش کردم. سرش پایین بود. انگار که خسته باشد یا کلافه. شاید هم نگران. نمی دانم. هر چه بود که یعنی حال خوشی ندارد. سرش را چرخاند به طرفم و نگاهش سر خورد روی چشمانم. بعد سرش را برگرداند. می خواستم فرار کنم اما قدم هایم را تند کردم پا به پایش. انگار فهمیده بود که دنبالش می روم. یک آن ایستاد. من هم. برگشت نگاهم کرد. خیلی بی تفاوت. سلام کردم. متعجب جوابم را داد. - خوبین؟ + خوبم! انگار که بدش نمی آمد همینجا بایستد و تا خود شب جواب سوال های مرا بدهد. نمی دانستم دیگر چه بگویم. سر رسیدم را از توی کیفم درآوردم و گرفتم جلوی چشمانش. - امضا میکنین؟ این بار بیشتر از قبل زل زد توی چشمانم. هول شدم یهو. - سلام بلند بلند خندید. دلم می خواست او همین طور بلند بلند بخندد و من نگاهش کنم فقط. + چند بار سلام می کنی؟ به این زودی صمیمی شده بود؟ - خب هول شدم. لبخندم را که دید، جدی شد. + من می شناسمتون؟ ماندم چه بگویم. سررسیدم را باز کردم و برایش یک خط نوشتم، با امضای اسم و فامیل دار. گرفتم جلوی چشمانش. دهانش باز مانده بود. شاید هم باورش نمی شد روزی دختر نازک نارنجی ای(به قول خودش) را ببیند که دوست داشت برایش مدام حرف بزند و بگوید چقدر تو ... من هم هیچ وقت نگفتم که من چقدر چی؟ نشستیم لب جدول ِ پیاده رو. یکی از دوست داشتنی ترین کتاب هایش را گذاشت روی کیفم. می گفت تا آخر عمرش هم یادش نمی رود این غافلگیر شدنش را. می گفت آمده به کسی سر بزند که دارد از تنهایی دق می کند. وقتی این حرف ها را می گفت جور عجیبی نگاهم می کرد. سکوت کردم. تلخ خندید. از خنده اش جا خوردم. وقتی خداحافظی کردم و رفتم، دلم تنگ شده برای خودم و او که مدام پشت سرش را نگاه می کرد.
|