نشسته ام لب تخت و نگاهم زل زده به دست های عزیز. با یک دستش دانه دانه تسبیح می اندازد و با دست دیگرش گلاب می ریزد. بچه ها شمع های همدیگر را فوت می کنند و دعوایشان می شود. کسی اینجا حواسش به من نیست. سرم را می چرخانم به طرف اتاق. دارد نماز می خواند. چقدر دلم برایش تنگ می شود. هیچ وقت نشد آن طور که باید به او بفهمانم چقدر دوستش دارم...
کفش هایم را از توی ایوان بر می دارم. چادرم را می اندازم روی سرم و می روم. کوچه تازه تاریک شده. دلم نمی خواهد پشت سرم را نگاه کنم. دلم نمی خواهد کسی دنبالم بیاید. دلم می خواهد خودم را گم کنم. دلم می خواهد بدوم تا جایی که دیگر نفسم بالا نیاید. دلم می خواهد خودم را گم کنم توی یکی از این خانه های آدم های غریبه . از هر خانه ای صدای روضه می آید. دلم گریه کردن می خواهد. بلند بلند گریه کردن.
نمی دانم کجا آمده ام. هیچ کس را نمی شناسم. نه من خجالت می کشم نه آن ها عجیب نگاهم می کنند. با هم پچ پچ نمی کنند. مرا نشان همدیگر نمی دهند. انگار که من هم از خودشان باشم. تا حالا این همه خیالم راحت نبوده. سبک شده ام. سرم دیگر سنگینی نمی کند. خداحافظی می کنم و از در می آیم بیرون. نگاهم روی زمین کشیده می شود. آهسته قدم بر می دارم. دو تا چشم تیله ای براق خیره نگاهم می کند. تعجب می کنم. آهسته جلو می آید.
- خوبی؟
یک جوری می پرسد که حس می کنم هر لحظه ممکن است اشکی قل بخورد روی گونه هایش. مقاومت می کند.
+ خوب.
دروغ می گویم.
یکی از دکمه های پیراهنش افتاده. می خندم. می دانم که معنی این خنده را می فهمد.
- وقتی گریه می کنی و بعدش می خندی، خنده هات خیلی قشنگن!
+ کی میری؟
حرف نمی زند. یکی نیست بگوید که حالا وقت سکوت کردن نیست. من باید بشنوم حرف هایش را. باید بیشتر صدایش توی گوش هایم بماند. هی می خواهم بگویم نرو. می ترسم. می زنم زیر گریه. از سر دلتنگی.