آنقدر جرات ندارم که سرم را از سجده بردارم. انگار که یکی پشت سرم ایستاده. از ترس بیشتر پیشانی ام را روی زمین می چسبانم. آنقدر به مهر زل می زنم که چشمانم تار می شود. بوی گیلاس می آید. انگار یکی دارد پشت سرم گیلاس می خورد. ترس ریخته سر انگشتان یخ زده ام. تلفن توی کمد دیواری، روی کتاب ها جامانده. هی زنگ می خورد. هی زنگ می خورد. از خودم بیشتر ترسیده ام و از تاریکی. تنهایی...
خودش گیلاس ها را ریخته بود توی سبد روی سینک. یک مشت از همان گیلاس ها را ریخته بود توی بشقابی که حاشیه اش گل های نارنجی داشت. آمده بود نشسته بود کنار من. یک گیلاس دوقلو گذاشته بود کف دستم و من تنها نگاهش کرده بودم. زل زده بود به صفحه ی تلویزیون. دانه دانه گیلاس برمی داشت، گاز می زد. می جوید. قورت می داد. اما هنوز هم زل زده بود به صفحه ی تلویزیون. من ... همان موقع از خدا خواسته بودم برای چند دقیقه و حتا چند ثانیه هم که شده ساعت را نگه دارد. روی این صحنه. روی این زمان. که او هی دانه دانه گیلاس بردارد. گاز بزند. بجود. قورت بدهد. اصلا هیچوقت گیلاس ها تمام نشوند...
حالا سر از سجده برنمی دارم. چشمانم تار شده. بوی گیلاس ... سرم را بلند می کنم. توی تاریکی دست می کشم روی فرش. گیلاسی له شده روی زمین. از ترس می دوم به سمت تراس. که تنها پناهگاه من همین تراس کوچک است ...
+ این منم
چیزی شبیه هیچ
در برابر تو
.
عباس حسین نژاد