دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد هم برای من شد جواب؟ چقدر دلم گرفت توی تنهایی. چادرم را انداخته بودم روی سرم که دنبالت بدوم. توی پله ها خورده بودم زمین. برگشتم. وسط هال نشستم روی زمین. من را تنها گذاشته بودی و رفته بودی. کجا؟ یکی دستش را گذاشته روی زنگ. سرم درد می کند. دیوار ها هی دارند نزدیک می شوند. دارم خفه می شوم. تو که خودت می دانستی شب ها حتا اگر تمام چراغ ها را هم روشن کنم باز هم می ترسم. باز هم می ترسم از همه چیز. اصلا چطور دلت آمد مرا . . .
هی فکر می ریزد توی سرم. هی سر زیر می شود.
اصلا ناراحت نمی شدم که زل نمی زد توی چشمانم و جواب مرا نمی داد. تمام حرف های یک کلمه ای یش با مکث بود. همین مکث کردن هایش را دوست داشتم. همین مکث کردن هایی که آن موقع ها فکر می کردم توجهی به دنیای بیرونش ندارد. نه آن که برایش مهم نباشد ها. انگار که دست خودش نبود. عجیب بود. هم خودش. هم حرف هایش. چشم هایش. طرز راه رفتنش. چقدر دلم برای دست های کشیده و استخوانی اش تنگ شده ... حالا چرا یاد او افتاده ام؟ نمی دانم.
این پیاز ها هم که تمام نمی شوند. رنده را پرت می کنم توی سینک ظرفشویی.
دلم می خواهد زیاد بغض کنم. تا آنقدر ناگهانی بترکد، که تمام خانه را آب بردارد. فکر های توی سرم ریخته اند روی زمین. در تراس را باز می کنم و زل می زنم توی چشمان آسمان. نمی ترسم دیگر. آرامش می ریزد توی رگهایم. می خواهم بخندم. بغض می کنم. این روزها بیشتر زل می زنم توی چشمان مامان. نگاهم نمی کند. با من که حرف می زند سرش را انداخته پایین. چرا؟ دلش نمی خواهد من هم اشک هایش را ببینم؟ دلم می خواهد خیلی یهویی سرم را بگذارم روی پاهایش. آنقدر گریه کنم تا تنها فقط برایم یک کلمه حرف بزند. وسایل خودم را ریخته ام گوشه ی اتاق. کتاب هایم را هم نمی برم. فقط چند تا عطر و کمی خرت و پرت. از همین حالا دلم برای همه چیز تنگ می شود. برای کمتر دیدنشان. برای خودم. برای همین خود ِ لجباز. برای سین و تذکرهایش. برای او. برای مرهم بودنش. برای حرف هایش. خنده هایش. دست هایش. قرار های روز یکشنبه. برای بی خیال بودنمان. برای همین درد های مشترک. برای قطره اشک های یواشکی. دلم برای همه چیز تنگ می شود.
چرا فکر هایم تمام نمی شوند. چرا اشک هایم ...
کلید می اندازی به در. هق هق ِ صدایت دلم را بدجور می لرزاند. تو را بخشیده ام. چقدر دلم ضعف می رود برای این صدا. حتا همین طور گرفته. برایم بیشتر حرف بزن. خب؟ تو که می دانی من چقدر ... شب ها این گونه یهویی خودت را پنهان نکن. من دق می کنم. من ... نازک نارنجی ام. نازک نارنجی شده ام. این همه فاصله ... تو بیشتر هوایم را داشته باش. بیشتر دوستم داشته باش. دوستم داشته باش. دوستم . . .
بوی سوختنی می آید. غذا سوخت؟ پس امشب هم باید غذای حاضری بخوریم. چرا می خندی؟ پیش می آید دیگر.
+ به خوابم بیا
که بیداریام هیچ تعبیر خوبی ندارد
بجز حسّ رفتن.
سید علی میرافضلی