|
|
روا بود که چنین بی حساب دل ببری؟ شنبه 93/4/21
این که یکی باشد و به خاطر ِ تو اشک توی ِ چشمانش جمع شود خوب نیست؟ یکی که می داند من خیلی آرام غذا می خورم و اگر سرحال باشم مدام حرف می زنم. یکی که خیلی حسود است نسبت به کسانی که می داند چقدر دوستشان دارم. یکی که اگر از تب نایی برای راه رفتن نداشته باشد، پیشنهاد ِ قدم زدن زیر ِ باران را قبول می کند. یکی هست که حرفهای بی سر و ته ِ خیلی وقتهایم را با جان ِ دل گوش می دهد. یکی هست که بد اخلاقی هایم را تحمل می کند. یکی از کتابهایش را به دنبال رد عکسی زیر و رو می کنم. وقتی صفحه ی ِ آخرش را می خوانم با خط ِ درشت ِ یکدستی نوشته : توی ِ سررسیدم به عنوان ِ آخرین نوشته می نویسم وقتی چادرش را از میان ِ دستانم بیرون کشید انگار دلم را میان ِ تار و پود چادرش جا گذاشتم. با خودش برد دلم را ... از همان موقع بود که فهمیدم نوشته هایم را می خواند. از همان زمان به بعد خودش می نشست و با صدای ِ خودش نوشته هایم را می خواند و وقتی رویش را بر می گرداند به طرفی دیگر، می دیدم که دارد اشک هایش را پاک می کند. بعد لبخند می زد. یک لبخند ِ خیلی تلخ. این که یکی هست همه جا دورادور حواسش به تو باشد، هوایت را داشته باشد، یهو وسط ِ خیابان، میان ِ تاریکی شب پیدایش بشود و تو که از ترس نایی نداری برای ِ راه رفتن تا خود ِ خانه تکیه بزنی به او. میان ِ کلی روزهای ِ بد همین روزهای ِ مشاعره کردن هایمان را زندگی می کنم. همین امضا گرفتن های گاه و بی گاهش را. همین کتک کاری های ِ بعضی وقتها. خودش می گوید هست که تنها گاهی وقتی دلم آنقدر پر می شود که ظرفیتی نمی ماند برای غصه های دیگر، می توانم سر او خالی کنم. تا جایی که توان هست سرش داد بزنم و او هم گریه هایش را بگذارد برای شب میان ِ بالشش. یواشکی. تنها به خاطر من. تنها به خاطر دلم. اما مدام بگوید گریه نکن و بعد بخندد. خوب است این که یکی هست که میان گریه هایت حرفی بزند تا تو از بس بخندی که دلت ضعف برود. با خنده های تو ذوق کند و با گریه هایت دلگیر شود. این که راحت در برابر او دلت را رو کنی. اینکه همیشه با حرفهای خیلی رکش تو را غافلگیر کند. این که معتادش کند به خودش و حرفهایش. اینکه مدام بگوید تا همیشه عاشق چشمان ِ من می ماند. عاشق ِ چشمانی که به قول خودش تا مدتی قهوه ای ِ سوخته بود بعد سرمه ای بعد یاقوتی ِ خیلی پررنگ. حالا هم سیاه ِ سیاه ِ سیاه. خیلی وقت ها برخلاف همیشه مجبور می شوم در برابر این حرفهایش سکوت کنم. نباید این همه خوب باشد. نباید این همه مجنون باشد. بارها خواستم بگویم که حقم نیست تو این همه دوستم داشته باشی. نشد. من که طاقت ِ دیدن ِ اشک هایش را ندارم. + عنوان از سعدی
|