اصلا جای تعجب ندارد که وقتی که او می نشیند روی صندلی و شروع می کند به نی زدن، یهو همگی با هم ساکت می شوند و بغ می کنند کنار قفس هایشان. اول برای خودش می خواند انگار. چیزی شبیه زمزمه. اگر تو همان موقع نشسته باشی روی پله ها، باید سرت را تکیه بدهی به دیوار و های های گریه کنی. آنقدر که این نی زدنش سوز دارد. آنقدر که غم دارد. انگار که ذره ذره دلت با شنیدنش آب می شود. مانده ام تا حالا چرا این قناری ها دق نکرده اند. مانده که چرا دق نمی کنند که دو سه ساعتی را از شبانه روز دستهایشان را می زنند زیر چانه هایشان و نی زدن پر از غم من مانده ام تنهای تنها خواندن او را می شنوند. عادت کرده ام انگار. اصلا اگر یک روز صدای این نی را نشنوم تا شب کلافه ام. لامپ راه پله ها را خاموش می کنم و یواشکی می نشینم لب پله ها. دلخوشم که خودش خبر ندارد من دارم صدایش را می شنوم. دلخوشم به همین چند تا قطره اشک. به این که سرم را تکیه بدهم به دیوار و با او زمزمه کنم خواندنش را ...