وقتی از دستمان عصبی می شد، می گفت: دوتاتون عین همید، دیوونه و لجباز. راست می گفت. خیلی لجباز بودیم. فقط یکی خیلی شلوغ. یکی زیادی ساکت. یکی که همیشه ی خدا توی خودش بود.
باید خوشحال بودم. خوشحال بودم از ته ته ته دلم. خوش حال بودم و لبخند می زدم به نگاه نگرانش. یک وقت هایی تا خود صبح به بهانه ی کتاب خواندن بیدار می ماندم که بنشینم بالای سرش و وقتی دیدم دارد توی خواب هق هق می کند، صدایش بزنم و بگویم: داشتی خواب بد می دیدی؟ همان موقعی که قرآن را گذاشته بود توی دستانش و نگران مرا نگاه می کرد، کنارگوش مامان با بغض گفته بودم: همون دوتا دیوونه ایم ها. حتما داشت مثل من فکر می کرد که ما کی بزرگ شدیم که خودمان هم نفهمیده بودیم؟ هیچ وقت کسی نفهمید که ما چقدر ممکن است شبیه هم باشیم و شبیه هم نباشیم. حتا خودمان. فکر کرده بودم دارم خواب می بینم. اما وقتی حلقه ی توی دستش را دیدم باورم شد. باورم شد که دیگر ... وسط سیل تبریک ها چشمانم را بسته بودم و اشک هایم دانه دانه چکیده بودند. ترسیده بودم ببیند. دویده بودم پایین. میان راه، توی پله هایی تاریک، یکی اسمم را چند بار صدا زده بود. می دانستم که می داند چقدر از شلوغی و همهمه بیزارم. بغضم را فهمیده بود. علت گریه هایم را. دلتنگی هم را حتا. گذاشته بود بدون ترسی توی آغوشش گریه کنم. دستم را گرفته بود و از توی تاریکی کشیده بودَم بیرون. می خواستم خودم را غرق کنم. می خواستم همان گوشه زار بزنم. می خواستم خودم را درگیر یک مرگ تدریجی مزخرف کنم. آمده بود توی تاریکی و دست مرا گرفته بود. سرم را گذاشته بود روی شانه اش و گذاشته بود گریه کنم. که از ته دل گریه کنم. گذاشته بود هر چقدر که دلم می خواست حرف بزنم و فقط گریه کنم.