تقصیر خودم بود. هیچ اصراری نکردم برای نرفتنت. حقم بود که تمام ِ شب را دست و پا بزنم میان نگرانی و دلشوره و ترس ِ اینکه نکند ... نکند باز هم حالت خراب شده باشد و ... دیگر به ادامه اش فکر نمی کردم. خودم هم نمی دانم تمام ِ طول حیاط را چطور دویدم. حس باز کردن ِ در را هم نداشتی. با باران یکی شده بودی اصلا. نگاهم مات مانده بود به قطره های باران روی موهایت. می دانستم یک طوری می شود دیگر. می دانستم. این که پایت را بگذاری توی اتاق تبت به چهل درجه هم رسیده حتا! از بس که لوست کرده بودند انگار...! به قول خودت هی مسخره ات می کردم که زیادی نازک نارنجی بار آمدی و توان ِ تحمل ِ چند قطره باران را نداری و فوری تب می کنی. اصلا جلوی خودت داشتم گریه می کردم که هر چه باشد تقصیر ِ من است. این که اگر نمی گذاشتم بروی... آنقدر دستپاچه بودم که نمی دانستم چه باید بکنم. تنها فکرم روی سوپ درست کردن بود. غذایی که ازش متنفر بودی. تمام ِ مدتی که سوپ حاضر می شد بالای سرگاز ایستاده بودم و هی گریه می کردم که ای کاش نمی گذاشتم بروی. تو ... اما... خوابت برده بود. با اینکه دلم نمی آمد بیدارت کنم، اما فکر می کردم هر لحظه ممکن است حالت بدتر از این شود و من می مانم و تاریکی شب و ... هی گریه می کردم و قاشق سوپ را می گرفتم جلوی دهانت. نمی دانم توی صورت من چه دیده بودی که می خندیدی. شاید فکر می کردی اشک شوق می ریزم. شاید هم درست فکر می کردی. نه؟ نمی دانم... فقط می دانم زل زده بودی به من و می خندیدی. توی سکوت می خندیدی. غذایی که ازش متنفر بودی را، می خوردی و می خندیدی. اصلا یهو تبت آمد پایین. اصلا یهو تمام ِ سوپ های توی بشقاب را خوردی. اصلا یهو سکوتت را شکستی که هنوز هم دلت سوپ های مرا می خواهد. داشتم اشک می ریختم باز هم ... نمی دانم اشک شوق بود یا ... و تو هنوز هم می خندیدی.