فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
مرا هزار امید است و هر هزار تویی ... - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

گلویم بدجور خشک شده . دانه های درشت عرق از روی صورتم سر می خورند پایین. این روسری لعنتی  _که تا روی چشمانم را گرفته_  چسبیده به پیشانی ام و دارد کلافه ام می کند. می خواهم دستم را بیاورم بالا، بالا نمی آید. انگار که بسته باشد. نمی دانم. می خواهم نفس بکشم. نمی شود. حس خیلی خیلی خیلی بدی ست. این ندیدن، این سکون. این گوش ها هم هیچ صدایی نمی شنوند انگار. دلم می خواهد داد بزنم. شاید یکی باشد که ... نمی دانم این جا کجاست! شاید وسط خیابان باشد. یکی دارد طول خیابان را آهسته، راه می رود. از روی جدول. تعادل ندارد. رنگ لباسش معلوم نیست. طوسی یا شاید هم آبی کمرنگ. قدم هایش را خیلی کند و نامنظم برمی دارد. مکث می کند و می ایستد. خیلی یهویی بر می گردد سمت من. می بینم که تویی. خیلی پریشان. خیلی خیلی پریشان. از خواب که می پرم، انگار که اکسیژن جمع شده باشد توی گلویم. اکسیژنی که با کلی بغض ِ سنگین یکی شده. دوتایی به سرفه ام می اندازند. آنقدر سرفه می کنم که دیگر نایی نمی ماند. ذهنم سفید سفید می شود و یهو تمام صداهای دنیا هجوم می آورند به ... به دلم ...

 

+ سر انگشتانم دارند می سوزند دوباره ...

+ هنوز هم نمی دانم این رنگ ِ چشمانت چه رنگی ست!

 

 




+ 8:37 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما