یک زمانی وقتی به خودت می آیی که آدم های اهل ِ دل، یکی یکی خودشان را از زندگی ات کشیده اند بیرون. نه فقط از زندگی ِ تو، از روی زمین. از این دنیا و شاید هم از خاطره ها. دیگر سخت می شود کسی یادش باشد حرفی آشنا، و دیالوگی و نشانی ِ خانه ای قدیمی توی ِ پایین ترین ِ قسمت ِ شهر و اسم آدم هایی که ... آدم هایی که با وجودشان بزرگ شدی. وقتی به خودت آمدی که آدم ها یکی یکی از عکس های ِ توی ِ آلبوم ِ خانوادگی ات کم شده اند یهویی. وقتی به خودت آمدی که همه ی دیوار های ِ کاهگلی ِ همان خانه های ِ کوچه ی بچگی هایت پر از اعلامیه ی آدم هایی شده که تو با وجودشان . . . .
قول گرفته بودم آدامس خرسی هایش را فقط به من بفروشد. قبول کرده بود و من هم با همان سادگی ِ کودکانه ام باور کرده بودمش.
داشتم می گذشتم از مسیری که حتا دیگر اسمش را هم یادم نمی آمد. بقالی اش شده سوپر مارکت. خودش نیست. آدامس خرسی ها هم. کوچه ی رو به رو به مغازه را نگاه می کنم. خبری از درخت هایی که همیشه تا وسط ِ کوچه می آمدند، نیست. گوشه ی پرده ی در حیاطشان، با باد می آید توی کادر ِ کوچه. خانه اش از آن خانه هایی بود که همیشه ی خدا پر از مهمان بود. آن طرف خیابان، توی کوچه ای باریک و طولانی، اما باصفا. می دوم آن طرف ِ خیابان. ماشینی ترمز می کند و دستش را می گذارد روی ِ بوق. من هم دستم را گذاشته ام روی پرده ای که با باد هی می آید توی کادر کوچه. هیچکس نیست. خودش تنها، نشسته جلوی در ورودی. روی اولین پله. موهایش یک دست سفید شده. حواسش اینجا نیست انگار! می خواهم بنشینم رو به چشمانش که زل زده به دیوار رو به رو، و بگویم: من همون پیرزن 5 ساله ای یم که فقط ازتون آدامس خرسی می خرید.یادتونه؟ یکی از توی حیاط می گوید: دیگه چیزی یادش نمیاد. شاید دخترش باشد. شاید هم یکی که روزی از او قول گرفته بوده که فقط آدامس خرسی هایش را بفروشد به خود ِ خودش. چشمانم را می بندم که نبینم دلم یک جور ِ بدجوری ریخته پایین.