|
|
نه دین داری، نه آیین داری ای دل ... یکشنبه 93/1/3
تو می گویی تنها، فیلمند و آدمهایش این طرف دوربین دارند می خندند از ته دل. نه! تو نمی دانی که من ... ! هیچ کس نمی داند. چیزی عجیبی نیست که وقتی تو نباشی، نگاهم را هر کجا بیاندازم، یاد تو بیفتم. یاد تو بیفتم و دلم برایت تنگ شود. اصلا وقتی کنارم هم باشی باز دلم برایت تنگ می شود. حالا ... به خاطر این سکانس های تلخ گریه نمی کنم. به خاطر اشک های آدم های آن طرف دوربین گریه نمی کنم. تو نمی دانی که یکی شبیه تو ... خیلی شبیه تو ... رفته نشسته آن طرف دوربین. مثل تو راه می رود. مثل تو می خندد. گریه می کند. نفس می کشد. حتا ... حتا تر مثل تو هم فکر می کند. دست هایش، انگار دست های تو باشند. موهایش. چشم هایش، چشم هایش، چشم هایش. دیشب دلم گرفت از این که دیدم یک جور خیلی بدجوری چنگ زدی به موهایت و غم خیلی زیادی جا خوش کرده بود میان چشم هایت. حالا خودت بودی یا او؟ اصلا تو بیا و این گونه مرا بفهم. تو باشی نمی نشینی زل بزنی به صفحه و از ته دلت زار بزنی؟ تو هی بگو او دارد ادای تو را در می آورد. دست هایش چه؟ دست هایش هم دارند ادای دست های تو را در می آورند؟ هان؟ اصلا دارم دیوانه تر می شوم وقتی که خیال می کنم زل زده ام به چشم های خود ِ خود ِ خودت. بگذار دیوانه تر شوم. بگذار ...
|