هر روز از خواب بیدار می شدم و برایت لقمه های پنیر و گردو می گرفتم که وقتی پاهایت را از در خانه بیرون گذاشتی، حواست جمع باشد. عادت کرده بودم. دوست داشتم شانه کردن موهای تو را. وقتی همان موقع هی برایم حرف می زدی و قند توی دلم آب می شد. عادت کرده بودم. وقتی که توی حیاط منتظر می ایستادی، دستم به هر چیزی که بند بود، رهایش می کردم و خودم را می رساندم به تو. که بند کتونی هایت را پاپیونی گره بزنم. عادت کرده بودم دیگر. عادت کرده بودم به تو. به وجودت. به خنده هایت. به صدایت. به قهر کردن هایت حتا. عادت کرده بودم به این که هر بار سیب سرخ ببینی. بگیری اش میان دستانت. بعد هی دست های خودت را وقتی که بوی سیب سرخ گرفته، بو کنی و بخندی. بلند بلند بخندی جلوی آینه. عادت کرده بودم به تک تک واج های صدایی که از گلوی تو به گوشم می رسید. به پا زمین کوبیدن هایت وقتی که توی سرما هم دلت بستنی ِ قیفی ِ شکلاتی می خواست. تو که می دانستی من عادت کرده بودم به تو. چرا وقتی توی همان روز بارانی که تا خود آمدنت، زیر باران، منتظرت بودم، برنگشتی؟ تا خودت آمدنت تمام قطره های باران را شمردم که تو برگردی. برنگشتی.
+ حداقل به خاطر دلم برگرد. این تب ِ لعنتی بعد از رفتن تو دست بر نمی دارد از سرم و انگار وجودم را گرفته میان دستانش. هر لحظه فکر می کنم دارم نفس های آخر را می کشم. برگرد ...