- دعا کن.
مات مانده ام روی صدایش. انگار که این صدا را جایی دیگر، توی گلوی کسی دیگر شنیده ام. دلم می خواهد گریه کنم. بدون بهانه ای. به هر بهانه ای. دلم می خواهد همان موقع تو کنارم باشی، همان موقعی که لب هایم از ترس سفید شده و پاهایم تاب ایستادن ندارند. دلم می خواهد تو کنارم باشی، همان موقعی که دنیا دارد دور سرم می چرخد، که تکیه دهم به تو. می لرزم. از سرما. از این همه غم زیادی. از این همه غم زیادی دوست داشتنی. انگار که یهو دنیا افتاده باشد روی دور تند. آدم ها تند تند از کنارم می گذرند. ماشین ها را می بینم و نمی بینم. انگار که مه غلیظی دستانش را گذاشته باشد روی چشمانم. پاهایم کشیده می شوند روی زمین. رد پایم مانده روی برف و کنار رد پای من، رد پایی دیگر. از ترس لبم را می گزم. رسیده ام پشت در. کلید می اندازم. می خواهم در را ببندم که رد پا، تا توی حیاط دنبالم نیاید. ترسیده ام. می خواهم تمام پله ها را بدوم و در را قفل کنم، روی خودم تنهایی. هیچکس نیست. هیچکس هیچکس. تو که حواست به من نیست. چرا من حواسم به تو نباشد؟ دلم می خواهد باز تلفن را بردارم و شماره ی تو را بگیرم. صدایت بپیچد توی گوش هایم. تو از آن طرف هی بخندی و حرف بزنی. من از این طرف هی بغضم را قورت بدهم و هق هقم را حل کنم درون همین بغض ها. می نشینم لب پنجره. می خواهم حواسم را پرت کنم. کاغذ های خط خطی خاطراتم نمدارند. یکی یکی نگاهشان می کنم . روی بعضی از نوشته ها کمی مکث. فقط کمی که گوشه ای از خاطره اش یادم بیاید. چاقو را می کشم روی پوست پرتقال. بوی تلخ پوست پرتقال پر می کند تمام وجودم را. چشمانم می سوزد. چاقو دستم را می برد. عمیق هم می برد. خون می چکد روی یکی از نوشته هایم. انگشتم را فشار می دهم. فکر میکنم رد پا، تا پشت سرم آمده. جرات برگشتن ندارم. گرمم شده. سرم را می چسبانم به پنجره. اتاق پر شده از دود. دود ِ سیاه. به جای نفس، دارم دود می کشم انگار. دانه های درشت عرق دست برنمی دارند از پیشانی ام. دلم برف می خواهد. یک عالمه برف. مرهمی برای زخم هایم. حالم خوش نیست. گرما دستش را گذاشته روی گلویم و فشار می دهد. نگاهم را می چرخانم روی کاغذ های روی زمین. تمامشان را زیر و رو می کنم. سفید سفیدند.