
فیلم را با حواس جمع دیده بودم. نه مثل آدم های تنها، مچاله شده بودم توی صندلی. نه گریه ام گرفته بود. گریه ام گرفته بود. نگذاشته بودم اشکها سر بخورند. مقاومت کردم. فیلم که تمام شد اولین نفر از در سینما زدم بیرون. دلم می خواست تا خود خانه فقط قدم بزنم و تعداد قدم هایم را بشمارم. دلم تنگ شده بود. دلم خیلی تنگ شده بود. از سر پیچ که پیچیدم دلم بیشتر تنگ شده بود. نگاهم تنها مانده بود روی ساعت. انگار که یهو پرت شده باشم توی گذشته ها. دلم برای خود خود خودش تنگ شده بود. نشسته بود تنهایی. روی پله ها. سرش را گرفته بود میان دستانش. همان موقع هم مچاله شده بودم. هم اشک ریخته بودم. هم ... هم دلم خیلی خیلی بیشتر تنگ شده بود.