نشسته رو به روی چشمانم. لبخند می زنم به نگاهش. روسری ام را خراب می کند و می گوید:
- این آخریش بود دیگه به جون ِ خودم!
می خندد. لبم را می گزم و می گویم هیس!
تمام ِ مسیر را می گوید :
- مواظب خودت باش تا برگردم ... مواظب باشیا... دلم واست تنگ میشه..نیگا منو
نگاهش نمی کنم و بغضم را قورت می دهم.
هی می گوید:
- داریم نزدیک میشیم..منو نیگا ..
نگاهش نمی کنم.
- کاش نرسیم به در ... کاش نرسیم ... غزل ...
زل می زنم توی چشمانش و مقاومت می کنم در برابر ِ ریختن اشک هایم.
- غزل میای بریم بمیریم همینجا؟...غزل ما چرا نمی میریم؟
هی اشک هایم دارند جمع می شوند. هی چشمانم دارند لبریز می شوند.
- غــــــــــــــــــــــــزززززززززل ...
یهو می خندد.
- یادته می گفتی نرو دردناک ترین التماس ِ جهانه؟
سرم را با بغض تکان می دهم. دیگر تقریبا رسیده ایم.
پایم را از پله ها بالا می گذارم.
- غزل ...
گوشه ی چادرم را گرفته و می کشد.
-غزل ... اصلا میشه نری؟ میشه نرم؟ غزل ... تو رو خدا نرو ... غزل ... نرو ...
یهو می زنم زیر گریه. تکیه داده ام به دیوار. چادرم میان دست هایش...
- بیا بریم بمیریم...بیا بریم همونجا که نگاهمون رو گره زدیم بمیریم...یادته کجا بود؟
گریه هایم به هق هق تبدیل شده.
هی دارد یادم می آید. واژه واژه حرفهایش یادم می آید. دارد یادم می آید.
بعضی وقت ها فقط و فقط می خواهم بنویسم و بنویسم و بنویسم تا آخرش از درد ِ انگشت هایم گریه ام بگیرد و چشمانم بسوزد و قلمم را پرت کنم گوشه ای. آن وقت هیچکس هم پیدا نشود بگوید چرا گریه می کنی. دلم می خواهد فقط سکوت کنم میان نوشته هایم. فقط سکوت و دیگر هیچ ...