![](http://8pic.ir/images/41348595045773064059.jpg)
- نام تو را می کند روی میزها هر وقت ... در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی ... بیچاره آهویی که صید پنجه شیری است ... بیچاره ترشیری که صید چشم آهویی ...
وقتی می خواندی سرم را کج کرده بودم به طرف یاس ها. می دانم که دلت می خواست نگاهت کنم. می دانم که میخواستی دوباره یخ بزنی. اما نمی دانستی که اگر سرم را برگردانم بغضم می شکند و دستانم خیس می شود از هجوم اشک ها. می دانستی. می دانستی که بغض کرده ام. دلم می خواست فکر کنم که نمی دانی. هنوز هم دارم فکر می کنم چرا آن روزی که یهو زل زده بودی توی چشمانم یخ زده بودی.
سرم را برنگردانم اما بغضم شکست. اشک هایم را تنها یاس ها دیدند. وقتی سرم را برگرداندم داشتی می خندیدی. می خندیدی به چشمانم.
حالا روی تمام ِ میز ِ روبه رویم جای ِ خط خطی ِ چاقوی ِ توی ِ دستم مانده. دیگر جایی نمانده برای ِ خط خطی. روی دست هایم جای ِ عمیق ِ زخم هایی توی ِ ذوق می زند. کسی چاقو را از دستم می کشد بیرون. فکر می کند که شاید خودم را بکشم. فکر می کند که دیوانه ام. من تنها دلم تنگ است برای ِ تو و برای ِ بیرون از این آسایشگاه ِ لعنتی!