|
|
درد از هر طرف ختم می شود به خودش چهارشنبه 92/10/18
در اتاق را که باز کردم، دندان هایم به هم خورد. از سرما. دو تا از پنجره ها را باز گذاشته بود و زل زده بود به آسمان ِ گرفته. شاید زل زده بود. شاید هم حواسش نبود. حواسش کجا بود؟ صورتش را نمی دیدم. اما لرزیدن هر چند دقیقه ای ِ شانه هایش را چرا. ماتم برده بود به آینه ای شکسته و کاغذ های مچاله شده ی روی زمین. دستی را که گذاشته بودم روی شانه هایش پس زد. دلگیر بود؟ من که کاری نکرده بودم ... من که ... چرا چرا ... هر کسی دیگری هم بود حق را به او می داد و باز هم من مقصر می شدم. همیشه همه چیز زیر سر این نوع دوست داشتن مزخرف ِ دل من است که بدجوری هم یقه ی خودم را می گیرد و هم یقه ی کسانی را که نباید. تکیه داده بودم به دیوار و به این فکر می کردم که تو که حق زندگی کردن نداری. حتا حق انتخاب.حتا حق ِ دوست داشتن. حتا تر حق ِ ... حتا باید این اشک ها را یک جوری نگه دارم توی دل چشمانم. که خودم را بزنم به آن راه. که بگویم برای من طوری نیست و برای او درد آور تر است و دارد زجر می کشد و و و و ... اصلا من باید جوری وانمود کنم که دلم از سنگ شده و حتا چشمانم دیگر یک قطره هم نمی توانند بچکند و بی تفاوت زل بزنم توی چشم آدم هایی که سر همین من ِ مزخرف دارند زجر می کشند و شاید خودشان را بابت چیزایی سرزنش کنند ... اما... دیگر هر کاری کنم نمی توانم این آه های لعنتی را پنهان کنم توی گلویم. اصلا فکرش را بکن، آه ها هی یکی شوند با این بغض های همیشگی. هی یکی شوند و هی یکی شوند آن وقت چه بلایی سر دل آدم می آید؟ همین آه هایی که صدایشان حتا به گوش کسی رسیده بود که می گفت شبها تو که گوشه ی دیوار تکیه زده ای و آه می کشی، کمی آن طرف تر ِ این آسمان من گریه می کنم. بابت شنیدن این آه های عمیقی که معلوم نیست به کجا ختم می شود. داشتم می گفتم که او پس زد دستی را که گذاشته بودم روی شانه اش. می خواستم چیزی بگویم. بگویم که آدم ها هر کاری که می کنند زود یادشان می روند و من هنوز حرفی روی زبانم نیامده که بی رحم می شوم و سنگدل. که انگاری دلم می خواهد همه را زجر بدهم یاکارهای خودشان را تلافی کنم... یا یا ... اصلا دارم مزخرف می گویم. خودم خوب می دانم. اقتضای این روز ها و این حس های جور واجوری ست که دست برنمی دارند از این دل. تا جایی که نگهش دارند میان مشت هایشان تا دیگر نزند. نمی دانم ساعت چند بود که از خانه زدم بیرون. ماشین ها آنقدر کم بودند که می شد وسط خیابان نشست روی زمین و فکر کرد. فکر کرد به خیلی چیزها. نشسته بودم روی جدول و به این فکر می کردم که اگر بروم وسط خیابان بنشینم مثلا یک ماشین یهویی بیاید از آن حوالی رد شود. نه من صدای او را بشنوم. نه او مرا ببیند، بزند تمام فکر هایم را پخش آسفالت کند تا پری باشد برای پروازشان. تا از توی این سلول کوچک رها شوند و برسند به آسمان یا هر جایی که دلشان می خواهد. که خلاص شوم از این خود درگیری هایی که این فکر ها باعثش شده اند. این فکر های بی سر و ته ... این ... وقتی برگشتم خانه که رفته بود. شاید یک جای دور ... یک جای خیلی دور. این بار باز هم ناگفته هایی ماند توی این گلوی وامانده تا خفه اش کنند. باز هم ... بگذریم.
|