داشتم برایش می گفتم، دلم می خواهد یکی باشد ... یکی که سر انگشتانم را بگیرد میان دستانش و دستش را بکشد روی سرم. یکی که سرم را بگذارم روی پاهایش و بزنم زیر گریه. گریه کنم به اندازه ی تمام شب و روزهایی که فقط بغضم را قورت دادم. به اندازه ی تمام خون دل خوردن هایم. به اندازه ی تمام شب هایی که مدام فکر کردم به این که چطوری باید گریه کنم؟ که سرم را بگذارم روی پاهایش و گریه کنم و گریه کنم و گریه کنم و میان هق هق کردن هایم بگویم دلم..دلم فقط کمی .. . . که هی برایم حرف بزند که بگویم بدجور کم آورده ام. داشتم برایش می گفتم. او همینطور زل زده بود به زمین جلوی کفش های من. شاید طاقت نداشت زل بزند توی چشم هایی پر از غم. داشتم تند تند با صدایی پر از بغض برایش حرف می زدم، که یکهو خیلی اتفاقی اشک دوید توی چشمانم. چشمانم سوخت. یک جور خیلی بدجوری. اصلا مهلت نداد. مهلت هیچ کاری. دانه دانه اشک ها تا زیر چانه ام آمدند. برای خودشان بریدند و دوختند تا تبدیل بشوند به هق هق. همه جا را تار و لرزان می دیدم. حتا او را. چادرم را گرفته ام توی مشتم و زل زده ام به کفش هایم. می آید جلو. دستانم را می گیرد توی دستانش. دستش را می کشد روی سرم. سرم را می گیرد توی اغوشش. گریه می کنم. گریه می کنم به اندازه ی تمام شب و روزهایی که فقط بغضم را قورت دادم. به اندازه ی تمام خون دل خوردن هایم. به اندازه ی تمام روز و شب هایی که زندگی کرده ام. او برایم برایم حرف می زند و من می گویم کم آورده ام.... کم آورده ام در برابر این نامهربانی ها و زخم ها. می گویم. می گویم. می گویم دلم آرامش می خواهد. می گویم دلم ... دلم دارد . . . وقتی سرم را بلند می کنم، چشمانش کاسه ی خون شده.
+ کاش می آمدی با هم می رفتیم یک جای دور. یک جای خیلی خیلی دور . . .