از همان روز اول فقط و فقط چشمانش را دیدم. از همان روز بود که سردرگمی هایم شروع شد. از همان روز حس گم شدن میان دریا داشتم. اما هیچوقت غرق نمی شدم. نوک انگشتانم را فرو می کردم توی دریا. دلم خنک می شد، اما ... او تنها گم شده بود میان سیاهی. میان تاریکی. میان سکوت. چشمهایش لبریز از حرف بود. حرفهایی از جنس تمشک. سبد دلم را محکم گرفته بودم توی دستانم و تا آنجایی که جا داشت از نگاهش تمشک چیدم. او خندید و خندید و خندید تا من غرق شدم توی دریا. سبد تمشکها ریخت. غرق شدم توی دریا. آمده بود نجاتم بدهد. نجاتم داد. خودش غرق شد.