فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
عاقبت باید رفت ... - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

عاقبت باید رفت ...

یکشنبه 92/10/8

 

برگه ی مچاله شده را از توی کیفم در می آورم. اول خوب نگاهش می کنم تا تمام جزئیاتش توی ذهنم بماند. تمام واژه های انگلیسی و مهر و امضا. اسم خودم را بیشتر زل می زنم. ریز ریزش می کنم و می ریزمش توی جوی آب. بر می گردم. بی هدف. توی پیاده رو ها تنها تعداد قدم هایم را می شمارم. وسط راه یک قاب عکس می خرم و یک روسری. وقتی می رسم خانه که غروب شده. حتا نمی توانم کلید بیاندازم و در را باز کنم. هنوز وارد راهرو نشده ام که یک لبخند عمیق مصنوعی می چسبانم روی لب هایم. در را باز می کنم و زل می زنم به تک تک صورت آدم هایی که دارند مرا نگاه می کنند. می خندم. مثلا از ته می خندم. بی دلیل. از همان دم ورود حرف می زنم و حرف می زنم و حرف می زنم و می خندم. قرار می شود امشب من میزبان باشم. بابا پیشنهاد می دهد شام ماهی بخوریم. ماهی ها را از توی یخچال در می آورم و می گذارمشان روی کابینت تا وا بروند. همان موقع می نشینم با حوصله، 5 تا انار بزرگ ِ آبدار، دان می کنم و می گذارم توی یخچال تا خنک شود. تا موقع شام هی حرف می زنم و هی حرف می زنیم تا، کسی پیام می دهد نیم ساعتی پشت در مانده و از سرما یخ زده. در را باز می کنم و می خندم و می خندم. تنها اوست که متعجب شده از این خنده ها. می فهمد که از ته دل نیست؟ کارت هدیه ی همشهری داستان را می گذارم کف دستانش. باز هم می خندم. باز هم می خندیم. شام را خورده ایم. بابا تلویزیون می بیند و مامان دارد خیاطی می کند. بچه ها هر کدام گوشه ای نشسته اند و سرگرم ِ کار خودشان. اول او می رود بالا. بعد من. هی این بار او سکوت کرده و من مدام حرف می زنم. وقتی می خواهد بخوابد تنها می گوید شب خیلی خوبی بود.بیشتر از هر شبی. آخرین نگاهمان همینجا تلاقی می کند و من این بار یک لبخند می زنم به وسعت تمام عمرم. نشسته ام آخرین داستان را می نویسم و واژه های همان کاغذ مچاله شده مدام رژه می رود جلوی چشمانم. اولین قطره وقتی می چکد که نگاهم می افتد به دومین انگشت ِ دست ِ چپم. به هق هق افتاده ام و تمام تلاشم این است خفه کنم تمام این هق هق ها را. چیزی برنداشته ام. تنها یک گردنبند عقیق. یک پلاک. یک کتاب  و یک عطر یادگاری. حلقه ی سفید را از توی دستم در می آورم و خیلی با احتیاط می گذارم روی میز. انگار که برایم شیء مقدسی باشد. کنارش قاب عکس خالی. قبلش تمام عکس هایم را ریخته ام وسط پشت بام و سوختنشان را به تماشا نشسته ام. هوا خیلی تاریک است. خیلی خیلی تاریک. در خانه را که می بندم، رفتگری دارد کوچه را جارو می کشد. سر کوچه که می رسم سرم را بر می گردانم و زل می زنم به ساختمان خانه ای که حالا عزیز ترین هایم توی آن به خواب رفته اند. به هیچ چیز فکر نمی کنم جز این که این قدم زدن هایم به کجا ختم می شود.


+ عکس از زینب حسین پور

 


+ 11:57 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما