آمده بودم تا کمی خستگی هایم را بتکانی از روی ِ شانه هایم. دلم پوسیده بود. دلم خیلی وقت است که از ندیدن ِ خنده های ِ تو پوسیده. آمده بودم تا تو بخندی. که تنها تو می توانی با چشم های ِ تیله ای ِ پر از اشک بخندی. یک لبخند ِ ناب ِ آسمانی ات کافی ست تا آرام بگیرد این دل. تا غم هیچ شود به یک باره. آمده بودم تا سرم را بگذارم روی ِ پاهایت تا کم شود کمی از این دردها. تا کمی بشکنم این سکوت را. آمده بودم بگویم، به خاطر ِ من بنویس. به خاطر ِ من و دلم این واژه های ِ گریزانت را زندانی کن. بگذار کمی دلم، بار ِ دیگر طعم ِ تمشکی ِ حرف هایت را بچشد. تا بگویم دلم می خواهد توی ِ این لحظات ِ محشر ِ شنیدن ِ آوای ِ صدایت، وقتی که غزل می گویی، غرق شوم و باید قول بدهی دستت را پیش نیاوری ها. آمده بودم بگویم زبانم درد می کند از بس برایت آیه الکرسی خوانده ام و نگرانت بوده ام که مبادا توی ِ این هوای ِ سرد سرما بخوری و صدایت بگیرد اصلا تو دلت می آید من این همه نگرانت باشم؟ هان؟ آمده بودم بگویم این آدم ها این آدم ها بدجور چنگ انداخته اند میان ِ دل ِ نازک ِ دلم و کنار کشیده اند. آمده بودم بگویم.... راستی گردنبند ِ عقیقم بوی ِ دست هایت را می دهند. از بس گرفته بودی اش میان ِ انگشتانت. اگر بدانی چقدر حسودی ام شد. اگر بدانی. تمام ِ طول ِ شب را تا خود ِ صبح، تنها نگاهش کردم و آه کشیدم. می دانی دهانم طعم ِ عسل گرفت وقتی زل زدی توی ِ چشمانم و گذاشتی دست و پا بزنم توی ِ دریایی از آرامش. واو به واو ِ حرف هایت مرهمی بود برای ِ این زخم ها و دستانت پناهی برای اشک ِ چشمانم. و صدایت و صدایت .... خوب شد که تو بیشتر حرف زدی تا من بیشتر جان بگیرم و محکم بایستم پای ِ همه چیز.
+ اصلا تعجب نداشت که دختری حوالی غروب سرش را تکیه داده باشد به شیشه ی اتوبوسی و های های گریه کند. نه این که فکر کنی گریه ی ِ غم بود ها. نه. تنها و تنها تمام ِ اشک هایش بابت ِ شوق ِ دیدن ِ خنده های ِ تو بود.
+ کاش به جای ِ چشمانم، چشمان ِ تو بود آن وقت می فهمیدی که چرا هر بار که تو را می بینم و پلک می زنی دلم بدجور هرررررررررری می ریزد پایین.