خودم هم تعجب کرده ام میان ِ تاریکی چطور می توانم نوشته های ِ روی ِ دیوار را بخوانم. شاید از حفظ می خوانم! اصلا نمی دانم همیشه اینجا انقدر تاریک است یا من حواسم نبوده. دارم فکر می کنم به واژه ها. میان ِ تاریکی و سکوت، انگار حسی می خواهد به یک باره تمام ِ وجودم را مچاله کند. زل زده ام توی چشمانش. نه گفته ام آخ نه خم به ابرو آورده ام. تنها نگاهش می کنم. این بار هم او می برد. این بار هم نمی توانم در برابرش مقاومت کنم. تا بالای ِ چشمانم می آید. بغضی می پیچد توی ِ گلویم. دلم با تیک ِ ساعت می زند. اولین قطره می چکد پشت ِ دستم. باز هم حرف هایش را گوش می دهم. باز هم تکرار می کند. تکرار و تکرار ... می داند که دل ِ من از چه به درد می آید. این را خوب می داند! من که هیچ وقت نگذاشتم حرفهایم حتا ذره ای به او درد برساند. که رنجیده شود. که اشک حلقه بزند توی ِ چشمانش. همیشه مهربانی کردم. همیشه هوایش را داشتم. شب تا صبح بالای ِ سرش نشستم تا مبادا، مبادا هذیان گفتن هایش کاری دست ِ دلش بدهد. نشسته بودم و غصه خورده بودم از دیدن ِ رنج کشیدن هایش. از دیدن ِ خون دل خوردن هایش. من که ... من که فقط برای ِ او خوب بودم. من که فقط برای ِ او می خندیدم و اشک هایم را پنهان می کردم پشت ِ دست هایم. من که ... به من برخورد. بدجور برخورد. به دلم ... به دلم بیشتر برخورد. خودش که می دانست من زیادی حسودی ام می شود. پس چطور گذاشت خنده اش را کسی ببیند. چطور گذاشت صدایش را کسی بشنود. اصلا چطور گذاشت کسی که تمام ِ روزگارم را به هم ریخته زل بزند توی ِ چشمانش. کاش انقدر می توانست جرات داشته باشد که بایستد رو به روی ِ من بگوید همه چیز خیالی بوده. اصلا همه چیز دروغ. بگوید این حس ها همیشه به من کلک می زنند. بگوید حس ها حسودیشان می شود. اما ... می دانم که حس هایم به من یکی دروغ نمی گویند. می دانم. باید بروم ... باید بروم خودم را پرت کنم میان ِ تاریکی ِ بیشتر. باید بگویم اینجا را تاریک تر کنند. تاریک تر و پر از اکسیژن. بعد برگردم به گذشته. بنشینم فکر کنم کجا اشتباه کرده ام. باید اینجا تاریک تر باشد که اگر به جایی رسیدم که ذره ذره آب شدم کسی نبیند مچاله شدنم را. بگذار بقیه باز هم فکر کنند محکم تر از این حرف ها ایستاده ام پشت ِ دیوار ِ بی تفاوتی ها که مبادا آجری بیفتد روی ِ کسی.