داشتم یکی یکی پله ها رامی دویدم تا برسم به جایی که به تو هم بگویم بیا. بگویم بیا برگردیم به روزهای قبل. روزهایی پر از خنده و گریه و حرف و حرف و حرف. روزهایی که نصفش را با هم می گذراندیم. اسمت که روی صفحه افتاد، واژه های تو را که دیدم، همانجا ایستادم. می خواستم برگردم. رفتم .تنهایی. تمام روزهای با هم بودنمان را. وقتی برگشتم نخ ِ تسبیح پاره شده بود و هر دانه پخش ِ یک گوشه. تو که دانه دانه با دست های ِ دلت جمعشان کرده بودی. تو که شب تا صبح، صبح تا شب پلک نزدی تا این دانه ها تسبیح شد. حالا چرا؟ ... محال است خودت با دستان ِ خودت ... حتما نشسته بودی کنار پنجره. همان موقع که دانه دانه دانه ها، زیر ِ انگشتانت می لغزیدند. حتما حواست نبوده. از بس غرق شده بودی. غرق ِ دیدن ِ ماه ... غرق ِ ... وقتی به خودت آمدی دیدی تسبیح پاره شده. نه ؟ ... بگو که جور دیگری نمی تواند باشد ... بگو ...
دیشب جای خالی تو را که دیدم، قطره قطره چکیدم روی کاغذی که پر شده بود از دست خط ِ تو ... نوشته بودی اردیبهشتی شدنت مبارک ... حالا تو برو همان کتاب ِ جلد ِ سفید را باز کن و گریه کن روی خط خطی های من... روی همان قسمتی که نوشته دلم هوای غزل کرده است ... بیا دوتایی پخش کنیم جوهر ها را روی کاغذ... بیا دوتایی گریه کنیم ... مجال ِ خنده نیست .... بیا فقط گریه کنیم ....
تمام دیشب را فکر می کردم به تمام حرفهایی که تو توی روزهای سخت می گفتی. یادت هست؟ نتیجه اش این بود که همیشه باید بمانم ... حتا اگر خودم هم نفس نکشیدم باید بمانم تا اینجا از نفس نیفتد... اما تو ... به همین راحتی ها نبود ... به همین راحتی ها هم نیست که همه را از خودت برانی ... کسانی را که به تو و بودنت وابسته می شوند ... کسانی را که جان می دهند با قلم تو ... رسمش این نبود ...
صبر می کردی من از این همه دویدن هایم به تو برسم بعد می رفتی ... فقط کمی صبر می کردی تا ... هر کاری کردم نشد خودم را برسانم به تو ... این خط ِ لعنتی هم مدام بوق ِ ممتد می زند ... تو می دانی که من دلم تنگ شده برای ِ ... برای ِ ....
برسد به دست ِ همان کسی که باید ...
سه شنبه سی مهر ِ این سال ِ سخت
خواهر ِ کوچک ِ تو، غزل