عجیب نیست که تو این همه بوی ِ زندگی می دهی. بوی ِ بهار. دستانت بوی ِ اردیبهشت می دهد و خنده هایت برای ِ من حکم ِ شکوفه های ِ گیلاس را دارد. چشمانت ... اصلا می شود در مورد ِ چشمانت چیزی نگویم؟ آخر همین نوشتن از آن ها.. همین نوشتن ِ از چشمانت دلم را بی قرار می کند. بی قراری ِ چند دقیقه ای که چشمانت را ندیده ام. اگر از چشمانت بنویسم مدام باید قاب ِ عکس ِ روی ِ میز را بگذارم در برابر ِ چشمانم. خسته شده ام از بس جای ِ انگشتان ِ روی ِ شیشه مانده اش را پاک کردم. خب زودتر بیا دیگر مگر دو تا فنجان چای ریختن چقدر طول می کشد؟ داشتم می نوشتم. بارها و بارها گفته ام که چشمانت اصلا خود ِ خود ِ تمشکند. حالا باز هم بگویم طوری می شود؟ من که می دانم تو برعکس، این تکرار کردن ها را چقدر دوست داری.اصلا تو خیلی متفاوتی در برابر ِ تمام ِ آدمهای توی ِ دنیا. آنقدر متفاوت که هی من باید بنشینم فکر کنم چطور نردبانی پیدا کنم و شبی پله پله از آن بروم بالا و ماه را بدزدم و بیاورم در برابر ِ تو تا زانو بزند. ئه ! آمدی.. راستش داشتم در مورد تو می نوشتم. از دستانت. از خنده هایت ... از خودت ... از چش . . . .می گویم م م ... چرا..دار ی ی ی این جوجوررری نگاه َ هَ ممممم می می می کنی..؟ نمیگویی ممکن است دلم دیگر نزند؟ یا دیگر نتوانم حرف نزنم؟ هان؟ انگار چشمان ِ من فنجان ِ قهوه ایست که حلقه کرده ای نگاهت را دور ِ مردمکهایم. این گونه نگاهم نکن دیگر. نمی توانم پلک بزنم! داشتم فکر می کردم که چقدر خوب می شود برویم سفر. سفری به درون ِ مه. من و تو، تنهایی. چشمانمان را ببندیم و قدم بزنیم. قدم بزنیم درون ِ مه تا خود ِ تمام شدن. تا برسیم به بهار نارنج ها. هوا آن طرف ها باید سرد باشد نه؟ میان ِ آن همه مه و سرما، بویِ نان ِ محلی و کلوچه بپیچد توی ِ تمام ِ وجودمان و دلمان ضعف برود. تو زل بزنی به من و هی بگویی می شود این روسری را کمتر سر کنی؟ گم می شوم میان تار و پودش دیگر پیدایم نمی کنی ها و من خیلی عجیب بخندم. بدویم لا به لای ِ چمن های ِ نم دار و بپریم میان ِ صدای جیرجیرک ها. همان حوالی از بی قراری بنشینم روی ِ زمین. بعد دستمان را بگذاریم زیر سرمان و زل بزنیم به ماه و تو آواز بخوانی. از همان آواز های ِ خنده داری که چند ساعتی از شنیدنش ریسه می روم از خنده که دیگر اشکم در می آید. دلم می خواهد هر روز ِ صبح ِ آنجا مثل ِ هر روز ِ صبح ِ اینجا با یک شاخه گل، میان ِ موهای ِ تو شروع شود و دعوا بر سر ِ شیرین کردن ِ چای ِ دارچین و هل. محشر کبرایی می شود به خدا ها. بروم چمدان را ببندم؟ بروم؟
+ عکس از مهدی ِ چگنی