هر بار می رفتم توی حیاط موقع زنگ کلاس. او هم می آمد از دور برایم دستی تکان می داد و می رفت. هیچ کدام از کلاس های راهنمایی را با هم نگذراندیم. نگذاشتند که با هم باشیم. پشت در زرد رنگ دبیرستان می ایستادم تا او برسد و با هم برویم سر کلاس...تا اگر دیر رسیدیم با هم دیر برسیم .پا به پای اشکهایش گریه کردم آن روزی که دبیر ادبیاتمان دعوایش کرده بود. چقدر التماسش کردم زنگ دینی که دبیرمان نیامد برویم زیر باران قدم بزنیم. خوب یادم هست ... آن قدر باران تند می بارید که نمی توانستیم به آسمان نگاه کنیم. فقط من بودم و خودش میان آن حیاط بزرگ. یادم هست که چقدر حرف زدیم و خندیدیم و گریه کردیم. شال گردنم را انداخته بودم دور گردنش. .هرچنددقیقه یک بارهم می گفتم سرما نخوری و او فقط می خندید. یادم هست که چند بار از آن آبخوری ته حیاط با دستهایش برایم آب آورده بود. همه ی این ها را یادم هست.می دانم که او هم یادش نرفته. هیچ وقت یادم نمی رود آن روزی را که داشتیم از پیش دانشگاهی برمی گشتیم و من چقدر برایش حرف زدم و صدایش لرزید و بغض کرد و گفت که مامانش نمی گذارد. و اینکه من تا خود ِ خانه تند قدم برداشتم تا اینکه فکر کند قهر کرده ام تا اینکه اشک هایش را نبینم. وقتی که دانشگاه قبول شدم ، تنها خیلی سرد تبریک گفت و سکوت. توی ذوقم خورد. بدجور هم. اما چیزی نگفتم. وقتی سال بعدش دانشگاه قبول شد، نمیدانستم. یعنی نگفت که بدانم. چند ماه بعد از یکی از بچه ها شنیدم و بعد خودش گفت. از یک زمانی به بعد نمی دانم چه شد. نمی دانم چه شد که پیام های هر روز بشود دو روز در میان... بعد هفته ای و بعد ماهی و بعد هیچ ... نمی دانم چه شد که وقتی پیامش را روی صفحه می بینم اصلا بازش نمی کنم و گوشی ام را پرت می کنم گوشه ای. نمی دانم چه شد که وقتی تولدش را تبریک می گویم. وقتی زنگ می زنم به گوشی اش.. .وقتی سراغش را می گیرم وقتی می گویم باید حتما همین امروز ببینمش هیچکس جوابم را نمی دهد.. هیچکس... نمی دانم چه شد که وقتی توی یک جمع دوستانه همدیگر را می بینیم تمام حرفهایمان ختم می شود به سلام و چه خبر و خوبی و نقطه. به این هیچ حرفی برای گفتن نداریم دیگر.به اینکه ... یادم هست ... خودش هم یادش هست که روزهایی بود توی گذشته ها زنگ تفریح می رفتیم پاتوق همیشگیمان. پشت ورزشگاه کنار آبخوری. زیر درختای کاج. روی یک تکه سنگ سفید می نشستیم و حرف می زدیم..تمام منفی گرفتن های سر کلاسمان فقط برای حرف زدن بود..وقتی تعطیل میشدیم تا خود ِ رسیدن به خانه حرف می زدیم. وقتی می رسیدیم زنگ می زدم خانه یشان به بهانه ی اینکه یکی از کتابهایم توی کیفش جا مانده ... هی حرف می زدیم و حرف می زدیم....اما حالا ... نمی دانم چه شد یهویی ... نمی دانم ... نمی دانم ... نمی دانم چه شد که وقتی توی خیابان همدیگر را می بینیم از همان طرف تنها سرش را تکان می دهد و می رود. نمی دانم چه شد که که وقتی جلوی در خانه یمان می بینمش چند لحظه مکث می کنم .. دیگر نه من او را می شناسم نه او مرا ...