صبح که از خواب بیدار می شوم سرم را گذاشته روی پاهایش.تعجب نمی کنم از بودنش.اما ته ِ دلم انگار نیست شده باشد آن قند هایی که روزی از بودن ِ تو ... دستم را می گیرد و می کشاند به دنبال خودش.می کشاند دنبال خودش تا هر کجا که بخواهد.با هم رد می شویم از توی همان خیابان های همیشگی.از همان مسیرهایی که روزی ... خودش اشک هایم را پاک می کند روی نیمکتی...زیر درخت های بید مجنون...دلش نمی خواهد اشک های مرا ببیند.اشکهایم را که می بیند بغضش می گیرد.اشکهایم را پاک می کنم و حرف می زنیم و حرف می زنیم و بستنی هم می خوریم حتا.من دوباره گریه می کنم چشمهای او می سوزد...هی می خندیم..هی گریه می کنیم..خاطره تعریف می کنیم از همان گذشته ها...از سیب گاز زده ای روی کفشهای دخترکی...از آب نبات هایی میان دست هایمان...از شکلات هایی که همیشه طفره می رفتی از خوردنشان ... از بطری های نصفه نیمه ی روی میز ... از خنده هایی که تمامی نداشتند انگار. از [ . . . . . . . . . ]... ازخاطره ها باز هم بگویم؟ اما نه ... نمی گویم.بعضی خاطره ها باید کنج دل آدم بمانند...بعضی خاطره ها را باید فقط برای کسانی بگویی که حتی نمی دانند تو خود ِ مجنونی...یا خود ِ لیلا...بعضی خاطره ها... اصلا یادت هست گذشته ها را؟ یادت هست ... می دانم ... بغضش را که می بینم ساکت می شوم . غم را می گویم ... غم را ... او هم نمی تواند جای خالی تو را پر کند ... او هم طاقت شنیدن حرفهای مرا ندارد ... او هم ...
+ این روزها همه ی آدمها هوار شده اند روی سرم با حرفهایشان ...حواسشان نیست ... حواسشان نیست که من هنوزم همان غزل کوچولوی کودکی هایم هستم که وقتی به دلش برمی خورد می پرید توی آغوش دیوار... خودش را قایم می کرد لا به لای دست های دیوار..تا کسی نبیند اشکهایش را ... من هنوز هم همان غزلم..اما کسی حواسش نیست..حواسش نیست که دیوانه وار حساسم به واژه واژه ی ِ حرفهایشان..حرف های پر از کنایه ...حواسشان نیست که دلم آنقدر نازک است که گاهی با هرم ِ نفس هایشان هم پژمرده می شود...حواسشان نیست.. چقدر دلم گرفته از این آدمها..با تمام ِ حرفهایشان..خسته شدم از این همه تحقیر شدن...خسته شدم از بس دوست داشتنم تحقیر شد و سکوت کردم...خسته شدم از بس سرزنش شنیدم و سکوت ... بعضی آدمها ... طاقتش را ندارند...طاقت این حرفها را .... بعضی آدمها ... یهو ناپدید می شوند...یهو ساکت می شوند برای همیشه...حواسمان به این آدمها باشد..!
نوشته هایم را می برم برای سرزمینی دیگر..برای آدمهایی دیگر...می برمشان برای کسانی که از من هیچ ندانند..هیچ...اینجا هم می نویسم...اما ... خیلی کم تر از این حرفها... که نکند نکند با روح و روان ِ کسی بازی شود ... همین!
+ یک وبلاگ نویس واقعی هیچوقت وبلاگش را تعطیل نمی کند ... می ماند برای همیشه ... اما گاهی تنها با سکوت ...