خودم شاهد بزرگ شدنشان بودم و روزی که هر کدام از گوشه ای انگار که بی تابی می کند برای دیگری. فاصله یشان کم بود. اما پیش هم نبودند.من فهمیدم دوست داشتنشان را .از اولش هم من فهمیدم و اصرار و اصرار که باید برای هم باشند این دوتا.که من خودم از شیرین خواستگاری کردم برای فـــــرهـــــاد.که من خودم شاهد وصالـــشان بودم.شاهد ذوق کردن هـــــایشان.از اولش هم این دوتــــا متفاوت بودند. صدایشان.حرکاتشان.سکوتشان.توی سکوت هم زل می زدند به همدیگر.همیشه می گفتم بهشان حسودی ام می شود.نگاهشان که می کردم فکر می کردم به قول ِ خودم آن یکی که فرهادتر بود دستش را می گذاشت زیر چانه اش و زل می زد به چشم های شیرین.جور عجیبی هم زل می زد به چشمانش.نزدیکشان که می شدم آرام تر حرف می زنند.شاید پچ پچه ... شاید در گوشی ... اما با این حال هم می فهمیدم حرفهایشان را.زبانشان را تنها من می فهمیدم.شاید کمی مسخره به نظر می آمد که بیشتر حواسم به آن ها باشد اگر از کنارشان رد شوم و بهشان سلامی کنم و برایش دست تکان بدهم و در گوششان حرفهایی بگویم.حرفهایی که تنها خودشان می فهمیدند.همیشه می گفتم من این شیطنتم را از شما یاد گرفته ام و این غمخواری را و این دوست داشتن را ... این که آن یکی دیگری را هل می دهد و انگار که هر دو می خندند از ته ِ دل.آن که وقتی صدای پایی می آید شیرین پنهان می شود پشت دیگری و فرهاد پاهایش را فشار می دهد روی زمین. که چه؟ که من بی غیرت نیستم که هوایش را دارم که که که ... چقدر ذوق می کردم از حرکاتشان. از این عاشقانه ها. از این حرفهای در گوشی. از این شیطنت ها.هیچوقت وظیفه ی نگه داری ازشان را به من ندادند.خودشان هم می دانستند که من زیادی حواسم نیست.اینکه زیادی حواسم نبوده گاهی خیلی زیاد کار دستم می دهد.مثلا اگر حواسم نباشد ممکن است یکی از همین زبان بسته ها بیفتد گوشه ی قفسش.یا از گرسنگی.یا از تشنگی.یا از گرما. اما نمی دانم چه شد که رسالت نگه داری از این دوتا سپرده شد به من. از وقتی که شیرین مریض شد.هوایشان را داشتم.دلم به حال فرهاد می سوخت.انگار که روز به روز در حال آب شدن باشد. انگار ... یک روز دیگر نه شیرینی بود و نه فرهاد همیشگی.یک روز که من هم حس کردم نیستم ... مثل همان شیرین.مثل همان فرهاد همیشگی.گذاشتمش گوشه ی اتاق و رفتم.اصلا یادم رفته بود که باید مواظبش باشم.بعد که یادم آمد فرهاد شکسته بود.دلم طاقتش نداشت این فرهاد را تنها ببیند.دلم طاقتش را نداشت که این گونه ببیند او را و اشکی حلقه نزند گوشه ی چشمانش.دلم طاقتش را نداشت از بس دوستشان داشتم.یکیشان سفید ِ سفید و دیگری سبز مغز پسته ای و کمی خاکستری ِپررنگ.از وقتی که شیرین رفته بود فکر می کردم که فرهاد خاکستری هایش پررنگ تر شده.انگار که سیاه پوش شده باشد. هی با خودم حرف زدم و نگاهش کردم.هی اشک ریختم و نگاهش کردم.با خودش حرف زدم و نگاهش کردم.تمام روز را زل زدم به قناری ساکت افتاده کنج قفس.دهانش باز مانده بود.انگار که زل زده باشد به در قفس.منتظر بود.میفهمیدمش.گرفتار بود.گرفته یار بود.گرفتار یار بود.گرفتار یار پرکشیده اش.تمام روز را زل زدم به قناری ساکت افتاده کنج قفس.لب به غذایش نزد.اصلا هر چقدر دستم را جلویش تکان می دادم حرکت نمی کرد.می دانم که او هم مثل من همه چیز را با خودش تمام کرده بود.می دانم که رسیده بود به ته ِ خط.به این که خودش را بیندازد کنج قفس. که هر کس نگاهش می کند فکرکند مرده .به این که کسی برایش دل نسوزاند.به این که همه بی تفاوت از کنارش بگذرند.اصلا پلک هم نمی زد.می خواست این گونه خودکشی کند.با تنهایی... با سکوت... مرگ تدریجی ...حالا فرهاد دارد ذره ذره آب می شود کنج این قفس. فرهاد دارد ذره ذره برای ِ شیرین آب می شود.فرهاد دارد فدا می شود.فرهاد دارد فدای ِ شیرین می شود.
+ اصلا وقتی که محبوبش رفته زندگی را می خواهد چکار؟