روسری ام را تا روی ِ چشم هایم پایین می کشم.چادرم را توی ِ مشتم نگه می دارم و دندان هایم را روی ِ هم فشار می دهم.رد می شوم از خیابانی.مقاومت بی فایده است.قطره اشکی سر می خورد. می چکد روی ِ زمین.از بس سرم را پایین انداخته ام قطره ی ِ اشکم می چکد روی ِ زمین.از بچگی همیشه سعی داشتند همین را یادم بدهند.یادم بدهند که موقع گریه کردن سرم را باید بندازم پایین.اصلا در هر شرایطی باید سرم را بندازم پایین.باید سرت را بندازی پایین و هیچ نگویی.باید سرت را بندازی پایین و سکوت کنی.حتی اگر حقت پایمال شد باز هم سکوت کن.هیییییس!حتا اگر هر نیمه شبی از خواب پریدی میان ِ این همه کابوس ، تنها باید جای ِ ناخن هایت روی دیوار بماند.یا دست نوشته هایت پاره شود یا آینه ای شکسته.تنها باید درون ِ خودت مچاله شوی گوشه ی ِ این اتاق و بزنی زیر گریه...گریه...گریه که نه.اشک.گریه هایت هم باید بی صدا باشد.خودت هم نباید صدای ِ خودت را بشنوی.مبادا چیزی بگویی.مبادا بگویی ترسیده ام. تنها سکوت ... هییییییس!جایی پیدا نمی شود که وقتی به مرز ِ خفگی رسیدی بروی و تا جایی که توان داری فقط گریه کنی.با صدای بلند.کسی نباشد که هی بگوید هییییییس!...کسی باشد که ... که دلش بلرزد از این اشک ها ...
توی ِ گوشت مدام گفته اند باید از نگاه های ِ عجیب ترسید.نباید تو کاری کنی که کسی سرش را برگرداند به طرف ِ تو.باید از نگاه های ِ عجیب ترسید.این که بقیه دیوانه خطابت کنند.این که اشک هایت را ببینند.این که بلند بلند گریه کنی.نباید...نباید...هییییس!وقتی زخم ِ گوشه ی ِ ابرویت را می بینند باید دروغ بگویی.باید بگویی حواسم نبود ، از پله ها افتادم.مبادا بگویی کسی هلم داد.مبادا بگویی کسی دارد انتقام ِ دل ِ شکسته اش را از تو می گیرد.وقتی چشمانت از شدت ِ گریه کاسه ی خون شده ، فقط بگو حساسیت فصلی ست. مبادا بگویی دلم دیگر طاقت نداشت.وقتی صدایت گرفته ، بگو ... بگو... سرما خورده ام..آن هم توی تابستان...مبادا بگویی دستت را گرفته بودی جلوی ِ دهانت تا کلی بغض و فریاد را خفه کنی.مبادا بگویی..اصلا از دلت چیزی نگو.از دلت چیزی نخوان. از دلت چیزی ننویس.از دلت نگو...هیس...نگو که درونش چه می گذرد... نگو که چه می کشد... نوشته هایت را می خوانند خیال ِ بد می کنند.ماه و دلتنگی و دل ِ بی قرار و ... یعنی چه؟ هییییس!از کنارت می گذرند و می گویند هیییییییس...می گذرند و می گویند .. چیزی نگو..گریه نکن .. هییییییس..به خاطر همین است که کسی حرفهایم را نمی فهمد.یعنی نمی دانم کدامشان را باید بگویم..بریده بریده که می گویم..این گونه می شود.این گونه می شود که کسی نمی فهمد.این گونه می شود که عجیب نگاهم می کند.عادت کرده ام دیگر به این سکوت کردن ها ... عادت کرده ام ... اصلا با سکوت یکی شده ام دیگر ... از بس هییییییس شنیدم..از بس این نگوها را شنیدم....از بس ...عادت کرده اند که سرکوبت کنند.تو را ... دلت را ... حرفهایت را .. نگاهت را ... دلت را ... دلت را ... دلت را ... سرکوب می کنند روحت را ... سرکوبت می کنند طوری که حق اعتراض هم نداشته باشی. طوری که حس کنی زیادی شده ای ... نابودت می کنند مردمان این دیار ...
با این حال باز هم من می دوم زیر ِ باران.بلند بلند گریه می کنم یهو هر کجا که می خواهد باشد.شاید وسط ِ خیابان.باز هم همه جا دنبال تمشک می گردم.باز هم وسط پیاده رو بطری ِ آب را خالی می کنم روی سرم. باز هم تا خود ِ کتابفروشی فقط می دوم و می روم سمت ِ قفسه های کتاب ِ همیشگی و از عمد کتاب ها را تند تند ورق می زنم تا دستم ببرد.تا بعد نمک بپاشم روی ِ انگشت ِ بریده ام تا یادم نرود...تا یادم نرود نباید سکوت کنم این دل را.چه اهمیتی دارد که چگونه نگاهم می کنند؟ چه اهمیتی دارد که چه می گویند.چه اهمیتی دارد که دیوانه خطابم می کنند؟ هیچ ...
+ یکی به این ها بگوید من که خودم دارم تمام می شوم این قدر زحمت نکشند برای ِ نابودی ام!