زندگی تا پشت مردمک هایم بالا آمده.کمی دیگر خودش را تحمیل کند نیست می شوند چشمانم.اصلا بگذار نیست شوند.اصلا بگذار زندگی هم خودش را تحمیل کند.حالا که تو نیستی چشمانم را می خواهم چکار؟
حالا که تو نیستی مرا صدا بزنی با نگاهت ... با چشم هایت ... با صدایت.حالا که نیستی تا من هی بنویسم و تو اخم کنی و گریه کنم و دستانت بلرزد.تو که نیستی تا باز بگویم چشمانم سرخ شده اند.باز هم تو گریه کردی؟ تا بگویم نبودی ببینی دیشب چشمانم سرخ شده بودند و داشتم توی تب می سوختم.تا بگویم می دانستم تو سرما خورده ای و داری گریه می کنی که دیشب چشمانم سرخ شده بودند و داشتم توی تب می سوختم.نیستی تا میان دعوا هایمان دکمه ای کنده شود و تسبیحی پاره.نیستی تا بگویی بیا پا برهنه فقط بدویم تا خود ِ ماه.نیستی تا حسودی ام شود ... به زمینی که قدم هایت را روی چشمانش می گذاری.به دستگیره ی در .. به مهری که روزی 37 بار بر آن بوسه می زنی.به صدایت.نیستی که به صدایت حسودی ام شود حتا.
نیستی تا سرم را بگذارم روی پاهایت تا خوابم ببرد تا از خواب بپرم و ببینم نیستی و در نیمه باز است و بزنم زیر گریه بعد صدایم بزنی از آن دورترها .. که بعد هی بخندیم و بخندیم و بخندیم.نیستی که ببینی چرا انقدر تند می دوم به دنبال این دل ول شده.هی می دوم هی می خورم زمین ... دستم را می گیرم به دیوار دوباره بلند می شوم...دوباره تند تر می دوم ...
حالا که تو خودت را سر به نیست کرده ای من هم باید خودم را بکشانم تا خود ِ نیستی .. من هم باید خودم را سر به نیست کنم ... خودم را .. این نوشته ها را ... و این دل ... باید خودم را غرق کنم میان ِ دریا و این دل را ...
+ من هم باید خودم را سر به نیست کنم ... من هم ...
+ می شود برسد روزی که دوباره بشنوم صدایم می زنی ... که مرا با نام کوچکم صدا می زنی ... با همان شدت همیشگی ...