فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
لحظات ِ ناب ِ زندگی - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

قبل از این که بخوابم یاس ها را می گذارم بین ِ  کتاب ِ ادبیاتم.از شدت ِ تب خوابم نمی برد.

اصلا نمی خواهم به روی ِ خودم بیاورم که ساعت خیلی وقت پیش زنگ خورده و دارد دیرم می شود.بین ِ لباس های ِ گوشه ی ِ اتاق دنبال ِ مانتو و مقنعه ام میگردم.آخر ، مقنعه ی ِ چروک از میان ِ لباس ها پیدا می شود.بند ِ کتونی هایم را نمی بندم و تا سر ِ کوچه کیف به دست فقط می دوم.پو از سرویس پیدا شده می گوید می خواسته بیاید دنبالم.دوباره سوار می شویم.نمی دانم توی ِ چشمانم چه می بیند که دیگر هیچ نمی گوید.سرم را تکیه داده ام به پنجره.تب دارم.چشمانم می سوزند.می بندمشان.باد ِ خنکی می خورد توی ِ صورتم.برای ِ لحظاتی ماشین متوقف می شود  و اندکی بعد بوی ِ نرگس می پیچید توی ِ ماشین.دوباره برای ِ کوثر ، نرگس خریده.دیرمان شده.بدو بدو از سرویس پیدا می شویم و تا خود ِ در ِ مدرسه می دویدیم.هیچکس توی ِ حیاط نیست.تمام ِ پله ها را می دویدیم بالا.پشت ِ  در ِ کلاس ، دیگر نفسمان بالا نمی آید. در ِ کلاس را باز می کنم.29 نفر هم زمان زل می زنند به در ِ کلاس .صدای ِ پخ گفتن ِ متی و  کوثر باعث می شود م.ن و پو چند متری از جا بپریم..کف ِ راهرو دارند از خنده ریسه می روند.معلم ِ ادبیاتمان هنوز نیامده.فلفل سرش را گذاشته روی ِ میز.شاید نگران ضحی شده باشد که امروز نیامده.هدی دارد کنار ِ کتاب ِ ادبیاتش را خط خطی می کند.یادم می آید که یاس ها را بدهم به پو.تا می بینتشان یک جیغ ِ بلند می زند.همان موقع معلم ِ ادبیاتمان هم می رسد.حواسم جمع نیست.حواسم پرت می شود به بقیه. چند لحظه یک بار برمی گردم و پو و یاس ها را نگاه می کنم.حواس هیچ کس نیست.پو یاس ها را گذاشته میان ِ کتاب ِ ادبیات ِ هدی و دارد شعر ِ حاشیه کتاب را می خواند.سرم را خم می کنم توی ِکتاب.عطر ِ یاس می خورد توی ِ صورتم.دستان ِ پو بوی ِ عطر ِ یاس می دهد.

هدی نوشته:

من در این دایره سرگردانم

تو ز من سیر شدی می دانم

تو مرا در پی خویشت بکشان

من به تو می مانم

تو ز من روی بگردان اما

من به عشق رخ تو بهر دلم شعر حزین می خوانم

می آیم برای ِ چندمین بار به هدی بگویم تو معرکه ای که پو دستش را میگیرد جلوی ِ دهانم.عطر ِ یاس تمام ِ وجودم را پر می کند.حواسم پرت تر می شود آن دورترها. حواسم نیست.به فلفل نگاه می کنم.حواسش نیست.زل زده به نقاشی ِ گوشه ی کتابش.کوثر حواسش پرت ِ نرگس ها شده.متی دارد روی ِ میز با لاک ِ غلط گیر چیزی می نویسد.سارا زل زده به بند ِ کتونی هایش و  زیر ِ لب چیزی می گوید.عارفه در ِگوش ِ مها حرف می زند و دوتایی ریز ریز می خندند. حواسم نیست.پیش ِ خودم فکر می کنم که چرا ضحی امروز نیامده.

تب دارم.زنگ بعد بیکاری داریم.به بچه ها می گویم برویم باغ ِ انگلستان. 

اردیبهشت و باغ ِ انگلستان.محشر ِ کبراست به خدا.

  فلفل ومنصوره و سمیرا و هدی و عارفه و پو و سارا و مها و متی و کوثر و م.ن می رویم و خودمان را پرت می کنیم روی ِ چمن ها.سارا می گوید دلش بستنی می خواهد.می خندیم.به فلفل می گویم که همان پاستیل های ِ توت فرنگی ِ مهمانی ِ آن شب را رو کند.پو برای چندمین بار بغض می کند از این که توی ِ مهمانی نبوده و م.ن برای چندمین بار تر قضیه ی ِ مهمانی را برایش توضیح می دهم .باز هم بیشتر بغض می کند. می خندیم. سمیرا مثل ِ همیشه ساکت نشسته.منصوره هم لبخند از روی ِ لبانش محو نمی شود.عارفه هم از توی ِ جیب هایش کلی بیسکوویت ِ کنجدی بیرون می آورد. سر ِ بیسکوویت ها دعوایمان می شود.می خندیم.متی و کوثر با هم بحث می کنند و به نتیجه نمی رسند.می خندیم.فلفل هم می خندد.فلفل هم از ته ِ دلش می خندد.می گوید حالش خیلی خوب شده از این یاس ها و نرگس و باغ ِ انگلستان.می گوید تنها جای ِ لیلا خالی ست.بغض می کنم.هدی یک شعر ِ عاشقانه ی ِ آرام ِ محشر می خواند. دستم را گذاشته ام زیر ِ چانه ام و گوش می دهم صدایش را.پو یاسها را توی ِدستانش نگه داشته و توی ِ چشمهایش اشک حلقه زده.مها و عارفه ریز ریز می خندند.یکهو غیبشان می زند.پو یاس ها را گرفته در برابر ِ چشمانم و مجنون زده نگاهشان می کند.زل زده ام به چشمانش.هدی هنوز هم دارد شعر می خواند [ زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم ] گم شده ایم میان ِ کلی بغض و عطر ِ یاس. که مها و عارفه با شلنگ ِ کنار ِ چمن ها خیسمان می کنند.می خندم.می خندیم.از ته ِ دل می خندیم.چقدر دوست دارم این خنده های از ته ِ دل را. این لحظات ِ ناب ِ زندگی را.

+ یک پست ِ تقدیمی به سوم ب ای ها و مهای ِ مهربان :)

+ سوم ِ ب ای ها و متعلقاتش...اگر می بخشید که هیچ.اگرنمی بخشید حتمن اعدامم کنید :)

+ شاید قلمم دارد نفس های ِ آخرش را می کشد که انقد زود به زود ...

 


 

 


+ 6:44 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما