فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
زیر ِ تیغ - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زیر ِ تیغ

چهارشنبه 92/5/23

 

 

هیچ وقت نفهمیدم در اصل م.ن چپ دستم یا راست دست.یادم هست که وقتی سر ِ امتحان ِ شیمی ِ سال ِ سوم ِ دبیرستان ، چند دقیقه ای اسمم یادم نیامد و اینکه  همیشه با کدام دستم می نوشتم.صفحه ی ِ اول ِ امتحانم را با دست ِ چپ نوشته بودم و از خجالت هم نتوانستم سرم را بلند کنم و از  دبیر ِ هندسه ی ِ سال ِ  دوم و آمار و ریاضی ِ سال ِ سوم ِ دبیرستان  که بالای سرم ایستاده ، بپرسم:اسم من چی بود؟ صفحه ی ِ سوم را که می خواستم بنویسم اسمم یادم آمد و اینکه همیشه با دست ِ راست  می نوشتم.صفحه ی ِ سوم را با دست ِ راست نوشتم و دبیر ِ هندسه ی ِ سال ِ دوم و آمار و ریاضی ِ سال ِ سوم ِ دبیرستان ، متعجب زل زده بود به دست های ِ م.ن.تنها او باور کرد که چهار صفحه ی ِ امتحان ِ شیمی ِ سوم ِ دبیرستان را خودم نوشته ام و بقیه هم تنها به خاطر ِ او حرف ِ مرا باور کردند.

از این دبیرهایی بود که اگر بین ِ بچه ها می نشست هیچکس نمی توانست تشخیص بدهد او واقعا دبیر است یا شاگرد.اصلا سال ِ دوم جور ِ دیگری بودم برایش.شاگردی دیگر.نمی دانم چرا همیشه حس می کردم نگاهم که می کند می شود تنفر را درون ِ چشمانش خیلی خوب حس کرد.نمی دانم چرا. هیچ وقت نشد که از خودش بپرسم.اما سال ِ سوم که شروع شد ،  تا چند وقت درگیر ِ رفتار جدیدش بودم و فرقی که با م.ن بین بقیه می گذاشت.

سال ِ سوم امتحانات ِ نهایی هم مراقب ِ حوزه ی ِ امتحانیمان بود.بعد از تمام شدن ِ یکی از امتحان ها که حالا یادم نیست چه بود اصرار کرد که دلش می خواهد برایم چند خطی بنویسد.خندیده بود و گفته بود حتی شده کف دستم.اصرارش را نمی فهمیدم و اینکه او هیچ وقت اهل ِیادگاری نوشتن برای ِ هیچ شاگردی نبود.بچه ها هر چقدر هم التماسش می کردند یک کلام می گفت:اهلش نیستم!  توی ِ حیاط داشتیم با بچه ها خداحافظی می کردیم که تمام ِ پله ها را دویده بود تا صدایم بزند و در گوشم بگوید: دلم می خواهد چند خطی بنویسم برایت.من که دیگر تو را نمی بینم.خودم دیده بودم که اشکی حلقه زده بود درون ِ چشمانش. و م.ن هم.دفتر ِ یادگاری هایم را زیر پله ها گرفت توی حیاط ایستادم تا برایم بنویسد.بعد از نوشتن با هم دست دادیم.برایم آرزوی ِ موفقیت کرد و خداحافظی کردیم.دستم هنوز میان ِ دستش بود. رهایش نمی کرد. داشتم گریه می کردم.بغض کرده بود.دستم را از دستش بیرون کشیدم.از در ِ مدرسه  زدم بیرون و تا سر ِ خیابان دنبال ِ بچه ها دویدم.دفتر ِیادگاری هایم را گذاشته بودم توی ِ کیفم.وقتی رسیدم خانه وسط  ِحیاط نشستم روی ِ زمین.دفتر را باز کردم.

اول ِ صفحه نوشته بود :  [ وَ لِرَبِّکَ فَاصْبِرْ ] *.هیچ وقت نفهمیدم چرا دبیر ِ هندسه ی ِ دوم ِ دبیرستان و امار و ریاضی سوم ِ دبیرستان توی ِ دفتر ِ یادگاری هایم برای ِ م.ن بنویسد:  [ وَ لِرَبِّکَ فَاصْبِرْ  ]   .هیچ وقت دیگر ندیدمش.

اما حالا...هی دفتر ِ یادگاری هایم را باز می کنم هی زل می زنم به دست خطش.این روزها فکر می کنم زیاد باید مرور کنم این آیه را.حالا که دوباره همه چیز شروع می شود.حالا که ... دلم می خواهد دوباره یادم برود با کدام دستم می نوشتم.دلم می خواهد فکر کنم به آرزوی ِ بچگی هایم.همیشه دوست داشتم دست ِ راستم یک روز بشکند و بقیه  روی ِ گچ ِ دستم یادگاری بنویسند و تمام ِ تکالیفم را با دست ِ چپم بنویسم..دلم می خواهد...هر چند دست راستم هیچوقت نشکست اما حالا مجبور می شوم با دست ِ چپم تایپ کنم این حرف ها را.باز هم مقاومت می کنم.باز هم ...

+ یک جایی هست..یک خیابانی ...متنفر بودم از این خیابان...اما حالا بی تفاوت از کنارش می گذرم......قبل تر ها وقتی می دانستم دوباره باید پایم را بگذارم روی ِ آسفالتش دلشوره می گرفتم و دستانم یخ می زد.غروب که می شد از سر ِ همین خیابان می دویدم تا وسط هایش و می پیچیدم توی ِ یک کوچه.پیش ِ کسی که ... قبل تر ها او که حرف می زد یهو ساکت می شد و به مامان می گفت چرا می خنده؟ من هی می گفتم نمی خندم بخدا.هی می گفت چرا داری می خندی.زل زده بودم توی ِ چشمانش.یکهو هم خودش خندیده بود هم مامان.آخرین بار گریه کرده بودم.همین چند وقت پیش می گفت: تو هیچ وقت نمی خندیدی...بعد از این همه مدت فهمیدم که چشمات فقط می خندن.چشمات الکی می خندن.مدلشون ِ! و مامان توی ِ چشمانش اشکی حلقه زده بود و م.ن خندیده بودم ...

* آیه ی ِ هفتم ِ سوره ِ مدثر

 

 



+ 4:9 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما