دیوانه ها هم مثل بقیه آدم ها زندگی می کنند.نفس می کشند. خط خطی می کنند.گریه می کنند.شاید تمام ِ زندگی شان را فقط گریه کنند.با خاطرات گریه کنند. با خاطرات بخندند.گاهی فقط شاید گاهی بخندند. شاید از یک زمانی به بعد هیچ وقت نخندند و شاید هم تمام ِ لحظات زندگی شان را از زمان دیوانه شدن هی بخندند و بخندند و فقط بخندند.می توانند وبلاگ نویس هم باشند حتی.می توانند یکی از ما باشند یا یکی از شما.می تواند خود ِ غزل ِ صداقت باشد اصلا.تعجب ندارد دیگر که!
پیش ِ خودم گفتم شاید ارثی باشد.وقتی می دیدم تنها کسی که آن موقع ها می توانست لبخندی روی ِ لبانم بنشاند از یک زمانی به بعد خیلی ناگهانی مشت مشت قرص می خورد و می نشیند یک گوشه و زل می زند به روبه رویش.اصلا دوست نداشت کسی را ببیند شاید هم مثل ِ همین الان م.ن از شلوغی و جمعیت بیزار شده بود. پیاده می رفت یک مسیر خیلی خیلی طولانی را از عصر و شب بر می گشت خانه.چند ساعتی را آرام بود.اما دوباره بعد از اذان ِ صبح آماده می شد و می زد بیرون.همینطور هی می رفت و می رفت.دوباره مسیر رفته را بر می گشت.انگار که گمشده ای داشته باشد اما نمی داند کیست.نمی داند چیست اصلا.یک بار هم نشد که بگوید خسته شده از بس پرسه زده توی ِ این خیابان ها.تنها همه اش سکوت بود و سکوت بود و سکوت و دیگر هیچ.گفتم شاید ارثی باشد.شاید ارثی باشد که م.ن هم کم کم و یکهو یکهو گوشه گیر شوم درون ِ این اتاق ِ کوچک ِ تاریک.که هی همه را متعجب کنم با بعضی کارهایم.
مثلا شده برایم یک پا اعتیاد ِ دیگر که بنشینم تیتراژهای ِ بعضی سریال ها را ضبط کنم و هی گوش بدهم که خیلی زیاد درصدی می تواند مخاطبش م.ن باشم مثلا.مثل ِ همین تیتراژ ِ پایانی ِ سریال ِ ارث ِ بابام.فکر می کنم که رضا صادقی دارد به م.ن می گوید:نروووووو...نروووووووو تو هم مث من نمیتونی دووم بیاری نرووووو.(این گونه نگاهم نکنید دیگر که از خودم پاک نا امید تر می شوم)البته نه این که برای م.ن خوانده باشد ها.منظورم تنها این است که مثلا بعضی وقت ها که تصمیم هایی می گیرم یهو یکی می آید می گوید اشتباه است.حالا رضا صادقی این گونه می گوید.مثلن نرو!
یا اینکه بنشینم توی تاریکی و سکوت ِ مطلق ، صدای ِ خودم را هی ضبط کنم و حرفهایی را بزنم که از مبهم بودنشان خودم هم تعجب می کنم.
از میان ِ وسایلم چه نامه ها که پیدا نمی شود با دست خط ِ خودم. به نشانی ِ گیرنده ای نا معلوم ، که می دانم اگر بخواهم پستشان کنم حتما برگشت می خورند و مهر ِ [گیرنده شناخته نشد] روی ِ نامه!
به نظر خودم هم خیلی مسخره نیست که آدم از همین چیزهای خیلی خیلی کوچک گریه اش بگیرد. با دیدن ِ عنوان ِ یک کتاب. با دیدن ِ خورشید و یا با دیدن ِ بند کفش هایش حتی! اصلا همین چیزهای خیلی کوچک یکهو بزرگ می شوند. می شوند چیزی که برای ِ م.ن ممکن است خیلی ارزش داشته باشد.خیلی خیلی...
حالا کم کم دارم به نتیجه می رسم که گاهی..البته گاهی که نه.فکر می کنم که چقدر زیاد حالا زندگی برایم عجیب شده.خیلی عجیب.اصلا اندازه ندارد دیگر.این که معنی بعضی رفتارها و حرف ها و حالت های خودم را نمی فهمم یعنی زندگی عجیب شده برایم!
هیچ چیز ِ دیگر از دست ِ م.ن در امان نیست.نه پشت بام.نه کاغذ دیواری های ِ روی ِ دیوار ِ اتاق.نه پله ها.هیچ هیچ..
دور و برم پر شده از کاغذ های ِ مچاله شده از یک زندگی.از زندگی ایی که شاید وجود نداشته روزی.شاید هم داشته و م.ن یادم نمی آید.داشته! وگرنه م.ن از کجا می دانستم همچین زندگی ای ممکن است وجود داشته باشد اصلا؟...اگر وجود نداشته روزی ، م.ن هم نمی توانستم بنویسمش.
تنها کاری به کار کتاب هایم ندارم هنوز.کتابهایم هنوز زنده مانده اند.هنوز هم دلم زیاد برایشان تنگ می شود و هر از گاهی می چینمشان روی ِ زمین.برای ِ هم خاطره تعریف می کنیم.یکهو می خندیم و یکهو با هم می زنیم زیر ِ گریه.تنها یکیشان نیست دیگر.گم شد. خیلی اتفاقی. یکی از کتابهای ِ دوست داشتنی ام پر شده بود از خط خطی های مبهم ِ م.ن.اصلا خود ِ متن ِ کتاب معلوم نبود دیگر.میخواستند بخرندش ندادمش.یکی از همین آدمهای ِ اهل ِ دل ، به قول ِ خودش می خواست با خودش ببرد آن سر ِ دنیا و هر شب زیر نور ِ ماه بنشیند و بخواند و گریه کند و یاد ِ خیلی چیزها بیفتد.با همین خط خطی های مبهم م.ن می خواست به خاطر ِ گذشته و خاطراتش گریه کند.آن هم زیر ِ نور ماه.آن سر ِ دنیا.با خط خطی های ِ م.ن.اصلا نمی دانم چطور این خط خطی ها را توانسته بود بخواند.اصلا نمی دانم چطور می دانست همچین کتابی دارم که پر شده از خط خطی هایم.هنوز مانده ام چطور.ندادمش.اما حالا خودم هم ندارمش.گم شد.یعنی گم نشد.خودم گمش کردم.گذاشتمش جایی که ... جایی که یک راز است.جایی که خودم می دانم تا ابد یک راز می ماند.جایی که وقتی خیلی اتفاقی از جلویش رد می شوم یکهو فکر می کنم قلبم همان دور و اطراف بدجور می زند.بدجور خیلی عجیبی.بدجور ِ خیلی عجیبی که فکر می کنم ممکن است از تپش ِ بیش از حد خسته شود و دلش بخواهد کمی بایستد. اما م.ن فکر می کنم همان کتاب ِ پر شده از خط خطی هایم روزی برسد به دست خودم شاید ... نمی دانم ... شاید...!
این که مدام انگشتانم روی هوا خط خطی می کنند هم برایشان عجیب است.عجیب است؟ نیست!
یا اینکه خیلی چیز های عادی از یادم می رود!خودم می دانم هر چیز را فراموش می کنم بعضی چیز ها را فراموش نمی کنم تا ابد.بعضی خاطره ها و بعضی آدم ها را .مثلا می دانم می رسد روزی که توی ِ خیابان توی ِ یکی از همان پیاده رو هایی که جور عجیبی ست ، یکی از کنارم رد می شود.که فکر می کنم میشناسمش.نه اینکه فکر کنم! می دانم که می شناسمش.اما او حواسش نیست.از کنارم می گذرد و نمی بیند اشک های ِ حلقه شده توی ِ چشمانم را.نمی خواهم که ببیند. خودم می دانم همان موقع سرم را بر می گردانم به طرفی دیگر.نه این که اشک هایم را نبیند ، فقط به خاطر این که مبادا او مرا ببیند و بی تفاوت بگذرد و م.ن بفهمم که مرا فراموش کرده .خودم هم می دانم طاقتش را ندارم.طاقت ِ فراموش شدن را.طاقت ِ فراموش شدن توسط ِ بعضی آدم های ِ خاص ِ زندگی اَم.خود هم می دانم که طاقت ِ فراموش شدن توسط ِ بعضی آدم های ِ خاص ِ زندگی ام را ندارم و یک روز خیلی اتفاقی به دلم می افتد که فراموش شده ام. آن وقت می روم همان جایی که باید. و تا ابد می نشینم پشت ِ پنجره ای که خیلی یادم می رود گلدان هایش را آب بدهم.
+ مانده ام یک روزی مثلا مثلا اگر اقلیم ِ احساس را یادم نیاید آن وقت چه کنم؟
+ + یکی می گفت ته ِ این نوشته های مبهم ِ بوق ِبی سرو ته که چی؟ می گویم که چی اش می ماند برای خودم اما .. روزی می دهم تمام ِ رمانتیک هایم را آب ببرد و خودم را حتی.آن روز همان روزی ست که رو به رو دریا مرا می خواند :)
+ + + با احترام برای ِ تک تک ِ خوانندگان ِ اقلیم ِ احساس. اما کسی مجبورتون نمی کنه که بخونید :)