گاهی چقدر خسته می شوی از این همه بودن ... از این همه مجازی بودن ... از این همه ... گاهی که دز ِ دیوانگی هایم زیادی بالا می زند می نشینم و فکر می کنم به اینکه کاش هیچ وقت حقیقی نمی شدم.این که آدمای ِ دنیای ِمجازی اَت حقیقی شوند گاهی جور ِ بد جور ست.می نشینی تند تند فقط می نویسی و بعد فکر می کنی به همین آدمهای ِ مجازی ِ حقیقی شده.پاکش می کنی یا کاغذ ِ نوشته اَت را ریز ریز و یا این که منتظر می نشینی برای بازخواست شدن در برابر کلمه به کلمه نوشته اَت.
خوب نیست گاهی که این آدمهای ِ مجازی بشناسندت و تو باید حواست جمع باشد همیشه! * .که یکهو یکهو حرفی نزنی که فردایش باید کلی توضیح بدهی قضیه چه بوده و و و ... و مَ.ن این روزها چقدرررررر! از خود ِ مجازی اَم عجیب بدم می آید.دلم می خواهد خودم را بردارم ببرم بندازم یک جای دور ِ دور ِ دووووور.جایی که کسی از مجازی بودن چیزی سر درنیاورد.جایی که پیشرفته ترین تکنولوژیشان رادیو باشد.جایی که ...جایی که صدای ِ کسی نپیچد توی ِ گوشم که بعد از کلی ملایمت مجبور شود از ناملایمت هایی استفاده کند که اصلا به قیافه اش که هیچ به اسمش هم نمی آید.هی بگوید چه مرگته؟ و مَ.ن کلمه های ِ مبهم برایش ردیف کنم
- چمن ِ نم دار ... گل ... کتاب ... ماه ... م َ م َ م َن تب دارم ... سیّد م َ م َ م َ...*
هیچوقت نمی توانم اسمش را کامل بگویم برایش و بعد از آن فقط و فقط سکوت است و دیگر هیچ ...
که بعد خنده ی عصبی ِ ترسناکی بپاشد توی ِ صورتم و بگوید او را مسخره کرده ام یا دارم بازی ِ جمله سازی می کنم و دوباره مَ.ن با لکنت ِ زبان برایش ادامه بدهم
- ف َ ف َ فقط ب َ برای ِ م َ م َ مَ ن مــــــــــی خنده ...
هنوز هم مَ.ن گاهی زیادی عجیب می شوم و کمی بیشتر از کمی دیوانه ... اما می دانم هیچوقت جرات نمی کنم شبی از شبهای ِ سرد تمااااااااام ِ کتابهایم را بریزم میان ِ آتش و بنشینم گریه کنم برای ِ خاطرات ِسوخته ام..آنقدر گریه کنم که یک طوری َم بشود مثلن! یک طوری ! همان طوری که مثلن انقدر گریه کرده ام و چشمانم سوخته و دستانم و دلم بیشتر یکهو تمام ِ خودم هم بسوزد و خاکستر شود به طور ِ فجیع ِ عجیبی.مثلن بشود از همان داستان های ِ باورنکردنی.
مَ.ن هیچوقت جرات نمی کنم حذف کنم اقلیم ِ احساس را از میان ِ دنیا .... جرات نمی کنم خودم با دست های ِ خودم خفه اش کنم...دست های مَ.ن برای کشتن ِ اقلیم احساس آفریده نشده اند ...جان ِ لحظه به لحظه ی اقلیم ِ احساس وابسته به تمام ِ انگشتان ِ مَ.ن است ...اشک ریخته ام به پای تمام ِ کابوس دیدن هایش..به پای تمام ِ تب کردن هایش...به پای تمام ِ بی هوا شدن هایش..به پای اینکه گاهی غرق می شود توی ِ اکسیژن و گاهی دست و پا می زند میان ِ این همه خاک ...دلم برایش می سوزد..دلم برایش خیلی می سوزد..برای ِ وبلاگ جانم ...
* که مَ.ن یکی هیچ وقت حواسم جمع نبوده ... هیچوقت ...
+ با جنبه بودن و نبودنت پای ِ خودت ر ِفیق ... اگر خوندی ... بعدش ...
++ این پست برای کسایی نبود که از دنیای ِ مجازی برای مَ.ن حقیقی ِ حقیقی شدن
همونایی که گاهی یادم می ره یه روزی فقط برام مجازی بودن...