
یک جور ِ عجیبی سر ِ انگشتانم می سوزند
و مانعی می شوند برای ِ فکر کردنم
می خواهم فکر کنم چطور باید بگویم حرف ِ مانده ته ِ گلویم را ...
که هرچه بیشتر می ماند بیشتر اذیتم می کند
اما نمی توانم فکر کنم
دعوای ِ حروف هم نمی گذارد
کلی واژه و حرف و کلمه ی ِ درهم توی ِ ذهنم دعوایشان گرفته
و ریخته اند بر سر ِ خاطراتم
و جلوی ِ فکر کردن هایم را می گیرند
و
نمی گذارند بفهمم که چطور فهمیده ام که ..
دلم هم جور ِ عجیب ِ دیگری شور می زند
و باز هم مثل ِ همان موقع ها از خودم ترسیده ام
از خود ِ عجیبم ترسیده ام
هیچ چیز را موقع ِ این حرفها نمی دانم
تنها می دانم باید تمام ِ خیابان های ِ شهر را بالا و پایین کنم
و
بدوم به دنبال رد ِ پایی از تو
و
جایی همین حوالی
توی ِ یک پیاده روی ِ خلوت
در حالی که باران به طور عجیبی می بارد
و
نفسم از دویدن بند آمده
و زانوهایم درد گرفته باشند
از بس توی ِ گِل و شِل و آب ِ باران زمین خورده اَم
پیدایت کنم میان ِ قطره های ِ باران
یک نگاه ِ خیلی خاص تحویلت بدهم
و
بگویم:
تو خیلی شبیه پدربزرگتی ... مخصوصا ... این چشم ها
و هنوز جمله اَم به آخر نرسیده باشد
زیر ِنگاه یک وَری ِ متعجب ِ تو
مسیر ِ آمده را برگردم
و
آنقدر بدوم و بدوم که خودم هم خودم را گم کند توی ِ کوچه ای
و تکیه بزنم به یک دیوار ِ خیلییییییییی قدیمی ِکاهگلی
و از ته ِ دل زار بزنم
و کسی هم پیدا نشود دلیل گریه کردنم را بپرسد
که دوباره م.ن بخواهم به زبان بیاورم این جمله ی ترسناک را ..
اینکه بگویم:
م.ن باز هم از خود ِ عجیبم ترسیده ام
و نمی دانم چطور دور بزنم خودم را
که بازهم خودش را گول بزند
و بگوید اتفاق است دیگر ..
فکر کنم ساعت حوالی ِ 6-5 صبح باشد
و م.ن تکیه به صندلی های ِ اتوبوس
میان ِ خواب و بیداری
دارم فکر می کنم به تو
و فکر می کنم دارم خوابی را می بینم که بعدا یادم نمی آید
اما بیدارم
و
یکی در میان واژه های ِ آدمهای ِ پشت ِ سرم را می شنوم و نمی شنوم
سر ِ انگشتانم می سوزند
به روی ِ خودم می آورم
و
مقاومت نمی کنم در برابر ِ چکیدن ِ اشک هایم
با آن حال هنوز هم دارم به تو فکر می کنم
که
یکهو یکهو به این نتیجه می رسم که
چقدر تو شبیه پدربزرگتی .. مخصوصا این چشم ها ...
و هی با خودم حرف می زنم و دلیل می آورم
که م.ن از کجا فهمیده ام ...
فهمیدنی که نمی شود برای کسی توضیح داد
و باز هم سرم درد می گیرد و از خود ِ عجیبم بیشتر می ترسم
و
سر ِ انگشتانم بیشتر می سوزند
نگفته بودم که وقتی از خود ِ عجیبم بترسم
سر انگشتانم می سوزند؟
نگفته بودم ...