عصبی نگاه می کنم آن طرف ِ خیابان را
زل زده ای به آن طرف ِ شیشه ی ِ مغازه ای
نمی دانم باید بیایم و دقیقا بایستم روبه روی ِ چشمانت
و
زل بزنم به آن لبخند ِ کجی که روی لبانت جا خوش کرده!
و
بگویم چه راحت لبخند می زنی!
یا
رد شوم
نمی دانم ...
آن قدر نگاهت می کنم
تا ضعف تمام ِ وجودم را مچاله شده می رساند خانه
چند روزی ست که غذا نخورده ام
و
مامان دارد گریه می کند از دیدن ِ شیشه های ِ نوشابه ی ِ جمع شده روی ِ میز
با کفش های ِ خیس روی ِ پله ها می نشینم
صدایشان از توی ِ اتاق می آید
که دارند پشت ِ سرم هم سرزنشم می کنند
هیچ نایی ندارم بلند بشوم در را باز کنم و محکم ببندم و بروم ...
سرم درد می کند از شنیدن ِ حرفهای ِ کسی که ...
بی خیال رو به رویم نشسته بود
و بدون ِ هیچ فکری داشت حرفهایش را مانند میخی فرو می کرد توی ِ مغز ِ م.ن
می خواستم بگویم تو چه می دانی؟
تنها سکوت ...!
...
ساندویچ ِ تخم مرغ میان ِ دستانش
دارد با خنده پله ها را می آید پایین
بوی ِ روغن کنجد می آید
خودم یادش داده بودم
گفته بودم خوشمزه می شود
ساندویچ ِ تخم مرغ را که میان ِدستانش می بینم دلم به هم می خورد
مامان فهمیده بود !
از یک زمانی به بعد متنفر بودم از هر چه ساندویچ ِ تخم مرغ است آن هم با روغن ِ کنجد!
مامان فهمیده بود که وقتی سیب می بینم هیچ چیز نمی شنوم دیگر
می دانی ..
دست خودم نیست!
خودت می دانی که خاطراتی را برایم زنده می کند که ...
حالا بدجور آزارم می دهند ... بدجور ...
پای ِ شیر ِ آب ِ توی ِ حیاط زانو زده ام
برایم مهم نیست که کیفم خیس شود
و تمام ِ کاغذ هایم نقش ِ بر آب
کسی انگار دارد آهنگی را گوش میدهد
شاید منتظرت بودم باشد ... شاید ...
بابا هنوز هم یادش نرفته
شبی را که ...
میان ِ تاریکی راه پله
در حالی از پله ها افتادم پایین
که
شعر ِ منتظرت بودم را می خواندم ... !
هنوزم گه گاهی یادم می اندازد
آن شبی را که
تا صبح از ترس ِ صدای ِ افتادن ِ م.ن نخوابید!
م.ن .. اما! گوشهایم را گرفته ام ....
خسته شده ام
از اینکه مانده ام میان ِ روزهای ِ گذشته
و این حال تمامی ندارد انگار
تقصیر م.ن بود دیگر خودم می دانم ...
یادم می آید چقدر فرار می کردم از جواب دادن به بعضی سوال هایش
مثل وقتی که سوالی را پرسید
و م.ن سرم را برگرداندم تا چشمانم لو ندهند همه چیز را
زبانم بند آمد که بگویم
خیلی خوب می شد اگر
م.ن خیال می کردم که رد پایی پاک نشدنی از تو بر روی ِ زندگی ام مانده
می خواسم بگویم اگر تمامش خیال بود خوب می شد نه؟
جرات هیچ حرفی را نداشتم
چقدر مقاومت کردم به اون نگویم بس کند
حرفهایی را که
مرا یاد تو می اندازد
مقاومت می کردم که یهو در برابرش
حالم بد نشود و دستانم یخ نکند ...
و او هی بپرسد چرا؟
تنها در جواب ِ بعضی حرفهای ِ مبهم ِ خودم و سوال های ِ او می گفتم
هی دوست دارم فکر کنم فقط خیال و توهمند بعضی چیزها!
مثل ِ این که
گاهی رد می شوم از جایی
و می گویم برایم خیلی آشناست ...
می دانم که خودم را گول می زنم
می دانم که خودم را می زنم به همان راهی که خودت می دانی!
...
تو نمی فهمی یعنی چه خانه ی ِ خودت هم برایت تنگ شود گاهی
شاید زندانی بدون ِ اکسیژن
آن وقت است که آرام و قرار نداشته باشی
و
صدایت را بلند کنی برای ِ عزیز ترین هایت
تو نمی فهمی از این که م.ن از ساندویچ تخم مرغ متنفرم یعنی چه!
تو می فهمی این ها را؟
تو حتی معنی ِ درد ِ دستم را هم نمی فهمی
و معنی ِشعرهای ِ روی ِ دیوار ِ اتاقم را ...
و
معنی ِ نوشته های ِ خودت را حتی ... !
می فهمی که م.ن دارم با سیاهی ِ مطلق ِ چشمانم زندگی می کنم؟
اصلا می فهمی که غزل ِ 21 ساله دارد تمام می شود یعنی چه؟
فقط می فهمی که این بار شلوغش نمی کنم دیگر ...
نه؟
+ اگر روزی جایی از کنارت رد شدم
برمی گردم زل میزنم توی ِ چشمانت
و تنها می گویم حیف ِاسمت!
++ نمک بزن روی ِ زخم ِ دلت ...مثل ِ م.ن
بگذار بعضی چیزها تا ابد یادت بماند!
+++ می دانی چرا چشمانت می سوزند؟
از بس که بستی ِ شان به روی ِ اشک های ِ م.ن ...
* تویی که حالت به هم می خورد از این حرفها ...
با احترام می گویم که نخوان!