فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
تمام ِ روزهای ِ این روزها - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

 

 

تلفن برای پنجمین بار زنگ می زند

جواب نمی دهم!

می دانم یکی ازهمان هاست

می خواهد بگوید که دلش برایم تنگ شده و و و ...

فکر می کنم به نوشته هایی که دیشب قبل از خواب توی ِ ذهنم مرور می کردم

چیزی یادم نمی آید

دوباره خودم را سرزنش می کنم

چرا همان موقع توی ِ گوشی اَم ذخیره اَش نکرده اَم

جواب ِ تلفن را می دهم

  بی حوصله تر از این حرفهایم که صدایم به آن طرف ِ خط برسد

تنها چند بار پیاپی نصیحت هایش را تکرار می کند

و بعد بوق ِ ممتد ...

 

نشسته اَم روی ِ پله ها و بند ِ کفش هایم را می بندم

قسمتی از نوشته ی ِ دیشبم یادم می آید 

می نویسم پشت کارت ِ امتحانم

در را محکم تر از همیشه به هم میزنم ...

حواسم نیست

 

[هیچوقت هیچکس پیدا نشد تنها یک بار بگوید:حواست را کجا انداخته ای؟]

 

تا سر ِ خیابان دعا می کنم که اتوبوس رفته باشد

می نشینم توی ِ ایستگاه

توی ِ کیفم را نگاه می کنم

برعکس ِ همیشه هیچ کتابی برای مواقع ِ بیکاری نگذاشته اَم

ساعت را نگاه می کنم

نمی گذرد ...

اتوبوس می آید

سوار می شوم ...

نصف ِ صندلی ها خالی ست

اما نمی نشینم

می ایستم جلوی ِ پنجره

و

زل می زنم به بیرون

کیفم را باز می کنم

نگاهم می افتد به یک کتاب

تعجب میکنم چرا فکر می کردم ...

کتاب را باز می کنم

و شعرها را میخوانم یکی یکی ...

شاید دارم برای بیستمین بار کتاب را از اول ِ مسیر میخوانم

اولش را که می خوانم آخرش یادم می رود

و آخرش را که می خوانم .. اولش را ....

آنقدر غرق ِ کتاب شده اَم که یادم می رود چندمین ایستگاه باید پیاده شوم

وقتی به خودم می آیم

که

راننده ی ِ اتوبوس هی دارد از توی ِ آیینه می گوید که ایستگاه آخر است

و

باید پیاده شوم

پیاده می شوم ...

کتاب را محکم گرفته ام توی ِ دستم ...

همان طور که می روم نگاهم می افتد به کتابفروشی ِ آن طرف ِ خیابان ...

بدون ِ اینکه حواسم به ماشین ها باشد خیابان را رد می کنم

مثل ِ همیشه در ِ کتابفروشی را به سختی باز می کنم

می روم سراغ ِ همان کتابهای ِ همیشگی ...

چندتایی انتخاب می کنم

می آیم پول ِکتاب ها را حساب کنم

چند نفری دارند نگاهم می کنند

نمی دانم چند ساعت را در کتابفروشی گذرانده اَم

پول ِ کتاب ها را از توی ِ کیفم بیرون می آورم

دستانم به شدت می لرزند

پول ِ کتاب ها را می گذرانم لبه ی ِ میز

کتاب ها را برمی دارم و می روم

 

سرم گیج می رود و گلویم خشک شده ...

دستانم هنوز هم می لرزند

و

فکر می کنم قلبم دارد 250 بار در ثانیه می زند

حوصله ی ِ پیاده رو  و شلوغی اَش را ندارم

از گوشه ی ِ خیابان بدون ِ توجه به بوق ِممتد ماشین ها برمی گردم

وقتی به پشت ِ در می رسم

دستانم هنوز می لرزند

اما سرم دیگر گیج نمی رود

نگاهم می افتد به کتاب ها

و

خاطراتم ...

و

*همه ی انگشت هایم اشاره اند ...

 

* عنوان ِ کتابی ست از آذر ِ کتابی

+ هیچ وقت از این لوس بازیا خوشم نیُمده!

اما فراموش کنید تا اطلاع ِ ثانوی!

غزل ِ صداقت را ... 

 

 


 


+ 3:5 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما