|
|
یاد باد آن که نهانت نظری بر ما بود ... جمعه 92/3/17
صبح ها که از خواب بیدار می شود پنجره را باز می کند به گلدان های ِ لب ِ پنجره آب می دهد و بعد می رود به سراغ ِ یاس های ِ توی ِ حیاط ... می نشیند روی ِ یک نیمکت ... آرام با خودش حرف می زند آرام می خندد آرام گریه می کند حتی نگاهش هم آرام است ... و غم ِ ته ِ چشمانش ...
روز ها ، توی ِ اتاقش که باشد هر کسی به دیدنش می آید یکی برایش کتاب می آورد و دیگری شال ِ گردنی یا چند شاخه گل ... اما ... شبها که تنها می شود ... می نویسد ... خطی خطی می کند ... و ... کز می کند گوشه ی ِ اتاق و فکر می کند به کسی که ... هر شب توی ِ خواب او را هل می دهد از لبه ی ِ خاطراتش ... و آنقدر به بهانه ی ِ زخم های ِ روی ِ دلش گریه می کند تا خوابش ببرد ... اصلا شبها جور ِ دیگری ست ... آدمی دیگر ... . . دستانش در میان ِ دستان ِ یک دوست ِ قدیمی ... داشت برایش خاطرات ِ گذشته را مرور می کرد و رازهایشان و حرف ها و روز های ِ خوب ِ گذشته را ... تنها نگاهش می کرد ... کم کم بقیه هم آمدند ... هر کس خاطره ای آورده بود و قطره اشکی و نگاه ِ پر از ترحمی ... حواسش به هیچ کدام نبود ... حواسش را جمع کرد در برابر ِ عطری آشنا و چشم هایی آشنا تر ... دستش را از میان ِ دست های ِ او بیرون آورد ... قدم به قدم جلو رفت ... و زل زد توی ِ چشم های ِ کسی که . . . زل زدند به اشک های ِ حلقه شده ی ِ چشم های ِ یکدیگر و راز ِ میان اشک هایشان ... تنها در دو قدمی اَش .. زانو زد ... و فرو ریخت دوباره ....
با ویلچر برگشت همان جا که بود ... از همان موقع دیگر کسی نه او را کنار ِ یاس ها دید... نه لب ِ پنجره و نه روی ِ نیمکت ...
* عنوان از حافظ
|