حافظ را باز می کنم
و نگاهم می افتد به :
یوسف ِ گم گشته باز آید به کنعان غم مخور ...
پیش ِ خودم فکر میکنم هنوز که نرفته ای پس چرا ...
قطره اشکی می چکد از چشمانم
رویم را برمی گردانم که تو اشکم را نبینی
و بعد بگویی:
گلویم بدجور می سوزد و قلبم تیر می کشد و این حرفها ...
می خواهم بگویم همین حالا ... باید برایم نامه ای بنویسی
یک نامه ی ِ یک خطی حتی!
ببین ...
فقط اگر آمدی ... و من نبودم ...
یادت باشد
همین حوالی ...
کنار ِ آدم هایی که شاید مثل ِ خودم باشند
نشسته اَم کنار پنجره
و نامه اَت در دستانم
فکر میکنم به چشمان ِ تو ...
که حالا ممکن است
نگاهت روی ِ ماه پاشیده شده باشد یا خود ِ آسمان
می روم می نشینم زیر ِ بید
می خواهم مجنون تر از مجنون شوم ...
حالا که دارند می گذرند ثانیه ها ...
می شود کمی بیشتر حرف بزنی؟
دلم می خواهد بنشینم به پای ِ دست های ِ تو
تا تو هم هی از همان نگاه های ِ خاصت را تحویل ِ چشمانم بدهی ...
از همان نگاه هایی که برای ِ همیشه درون ِ چشمانم می مانند
طوری که هر لحظه فکر کنم رو به رویم نشسته ای و نگاهم می کنی
طوری که نگاه ِ تو با چشمان ِ من یکی شده باشد ...
می دانی ...
می خواهم دلم را بزنم به دریا ...
و بگویم اصلا می شود نروی؟
یا بگذاری من هم با تو بیایم ...
اما ... خودت میدانی که هنوز هم می ترسم از غرق شدن ...
یادت می آید؟
آن روز ...
همان موقعی که حواسم را پرت کردی
و هلم دادی توی ِ حوض ِ آب
وقتی داشتم از تب می سوختم
و تو به دنبال ِ سرزنش ِ دست هایت اشک می ریختی
یادت هست؟
و بعد از چند روز ...
آخرش هم سکوت ِ من با خنده های ِ تو شکست
هنوز هم می ترسم
می ترسم حرفی بزنم
و بعدش سکوت ...
و اشکهای ِ تو ... دلم را ......
باز هم صبوری ...
معروف شده اَم دیگر ...
چمدانت را گذاشته اَم کنار ِ در
کمی ... فقط کمی ...
حال ِ دلم خوب نیست
با این بهانه کمی دیگر بمان ...
و برایم حرف بزن ...
قول داده اَم که هر شب
بوسه ای بزنم به روسری ِ مشکی رنگی که
تو خیلیییییی دوستش داری ...
ردی از انگشتانت هنوز هم روی ِ تار و پودش مانده ...
دلم برایت تنگ می شود
دلم برایت خیلی تنگ می شود
تو مثل ِ اردیبهشت نباش ...
زود برگرد
زودتر از این حرفها برگرد ...
منتظرت می مانم ...