دلتنگی ... گاهی ... بدجور امان ِ آدم را می برد
یک نوع دلتنگی ِ عجیب
دلتنگ ِ کسی که حضور دارد و زندگی می کند با تو
. . .
نگاهم مانده روی ِ صفحه کلید
هی فکر می کنم به واژه هایم و چیزی یادم نمی آید
نگاهم را از صفحه بر می دارم و نگاهش می کنم
دارد نگاهم می کند
می خندد
دلم می خواهد حرفی بزنم
اما
ترجیح می دهم نشکنم این سکوت ِ قشنگ را ...
یکهو رنگ ِ صورتش تغییر می کند
لبخندش محو می شود
و چشمانش لبریز از اشک ...
قطره اشکی می چکد از چشمانش
بی اختیار می زنم زیر ِ گریه
می گویم ...
بعد از او ... من هم می روم .... می روم ... برای ِ همیشه ...
فکر ِ این که نباشد و من باشم
فکر ِ این که صدایش را نشنوم
فکر ِ این که . . .
تمام ِ این فکرها دست به دست ِ هم داده اند
تا زودتر از موعدش من را دیوانه کنند و آواره ی ِ خیابان ها ...
آخرش هم همین می شود دیگر ... خودم می دانم ... خیلی خوب هم می دانم ...
کاش بگذارد من زودتر بروم ...
کمی زودتر از خودش ...
خودش می داند که نبودنش ... چه فاجعه ایست ...!
برای من ... تنها برای ِ من! ...
بعد از او با این حس ها و این فکرها و این زندگی کنار نمی آیم دیگر ...
بعد از او ...
می شوم همان دختر ِ پنج ساله ی ِعینکی
با موهای ِ بافته شده و پیراهن ِ سفید با گل های ِ ریز ِ بنفش و کفش های ِ صورتی
که فکر می کند کسی را در این دنیا ... میان ِ کلی آدم ِ غریبه گم کرده
و نگاهش را به هر سو می چرخاند تا پیدایش کند ...
دختر ِ پنج ساله ی ِعینکی ...
با موهای ِ بافته شده
و
پیراهن ِ سفید با گل های ِ ریز ِ بنفش و کفش های ِ صورتی...
با چشمانی لبریز از اشک
هی لبش را وَر می چیند و هی بغضش را قورت می دهد ...
و زل می زند به آب نبات ِ چوبی ِ میان ِ دستهایش
می ترسد از این که غریبه ای جلو بیاید و با آن نگاه و لبخند ِساختگی بگوید: گم شدی؟
و او بدود و بدود ... و بدود
حتی اگر شده باشد تا ته ِ دنیا
و فرار کند از تمام ِ این آدم ها
و نهایتش به جایی برسد که دیگر نفسش بالا نیاید و بنشیند روی ِ تخته سنگی ...
تا این که خوابش ببرد و خواب ِ گم شده اَش را ببیند
و به او بگوید که بیاید دنبال ِ او و ببرد او را از میان ِ این آدم ها
بر می گردم به طرف ِ تمام ِ فکرهایم
و یک هیییییییییییس ِ بلند نثارشان می کنم!
چند لحظه مکث
صدای ِ هق هق ِ کسی ... میان ِ واژه هایم ...
می فهمم تا تمام ِ نوشته هایم را بلند بلند خوانده ام
و درد ِ شنیدنش مانده برای ِ او ...
چشمانم را بسته اَم
و
فکر می کنم
به
همان دختر ِپنج ساله ی ِ عینکی
با موهای ِ بافته شده و پیراهن ِ سفید با گل های ِ ریز ِ بنفش و کفش های ِ صورتی
دستی کشیده می شود میان ِ اشک های ِ روی ِ گونه هایم ...
+ چه حاجتست به شمشیر ِ قتل عاشق را
که نیم جان مرا یک کرشمه بس است
.
.
.
حافظ