تمام ِ حواسم را جمع می کنم میان ِ قدم هایم ...
که نکند بلرزند ...
نکند سرم گیج برود ...
نکند ....
آن وقت اگر به شانه هایت تکیه بدهم
دیگر نمی شود که هی بغض های سنگینم را قورت بدهم
و
به روی ِ خودم نیاورم
که
چشمانم هر لحظه لبریز تر می شوند از هجوم ِ این اشک ها ...
اگر تو اشک هایم را ببینی
آن وقت که دوباره دلت بلرزد
و هررررررررررری بریزد پایین ...
من چه کنم با این دل؟ ...
اصلا دلم میخواهد دستم را بگذارم زیر ِ چانه اَم
زل بزنم به حرف هایت ...
و نگاهم به نگاهت گره بخورد ...
از همان گره های ِ کوری که هیچوقت باز نمی شوند دیگر ... ..
و سرم را تکان بدهم ...
و آرام پلک بزنم
و نفس بکشم از هوای ِ این حرفها ...
حرفهایی که دلم را آرام می کند و چشمان ِ تو را ...
بعد سرم را کج کنم میان ِ نگاهت
و خودم را لوس کنم که می گذاری کمی ...
فقط کمی سر بکشم از چشمانت؟
تو بخندی ...
و
من
حس کنم
روبه رویم یه تابلوی نقاشی ِ محشر نشسته است
که می تواند نفس بکشد و حرف بزند ...
و مثلا ...
مثلا دل ِ آدم را ببرد ... حتی با همین لبخند هایش ...
بعد تو بیایی دستم را بگیری میان ِ دست هایت
و قبل از اینکه رهایش کنی ...
با نوک ِ انگشتت فشار ِ کوچکی به دستم بدهی ...
چیزی مثل ِ لمس ِ حس ِ بوسیدن ِ روی ِ ماه ...
و
همان موقع ...
باران هم بیاید روی انگشتانی که دارند می سوزند حالا ... ..
+ می بینی میان ِ چه لحظات ِ محشری نشسته ایم ... می بینی؟ ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن: روزی می رسد که عبور می کنم از صدایت و ... یکی می شویم ...
پ.ن:هنوز هم برای ِ من فصل ِ دیگری ست اردیبهشت ...