آنقدر دلگیرم ...
حتی از خودم ...
دلم می خواهد بخوابم و دیگر چشمانم باز نشود ...
...
می ترسم ... از این سکوت ... این وقت ِ شب ...
او هم که نیست
یا گوشی اَش را خاموش می کند
یا جواب ِ مَ.ن یکی را نمی دهد
...
صدای بی امان ِ بارش ِ باران دلم را بیشتر می سوزاند
یادم نمی آید آخرین بار کی زیر باران قدم زدم ...
آنقدر گریه می کنم تا صدای ِ چرخیدن ِ کلید ، در قفل می آید
بدون ِ هیچ حرفی
تنها ، می گوید:
بیرون منتظرم!
.
.
.
توی ِ ماشین نشسته اَم
سرم را تکیه می دهم به شیشه
و
باران را نگاه می کنم
ضبط ِ ماشین را روشن می کند
آن طرف کسی با کلی حس ِ مصنوعی و فضای ِ دلگیر
می خواند!
قرار نبود چشای ِ من خیس بشه ...
تو همیشه از دیدن ِ اشک های مَ.ن به هم می ریختی
یادت هست؟
آنقدر تند می رود که چشمانم را می بندم
- غزل!
انگار با صدایش مرا از خاطراتم بیرون می آورد
صدایی پر از بغض!
او همانی ست که همیشه
تنها
صدای ِ داد زدن هایش را شنیده اَم
سرم را بر می گردانم
توی تاریکی ِ ماشین
قطره اشک ِ چکیده روی گونه اَش پیداست
ماشین را نگه می دارد کنار ِ خیابان
تا می خواهم پیاده شوم
می گوید:
بیرون سرده!
فکر می کنم حتما حوصله ی دکتر و این حرفها را ندارد
دستم به دستگیره مانده
الله ِ جلوی ماشین هنوز دارد تکان می خورد
باز هم صدایم می زند
بی توجه
از ماشین پیاده می شوم
محال است دنبالم بیاید
خوشش نمی آید لباس هایش خیس شود
آن هم با باران!
مقرراتی و سخت گیر!
می دوم
زیر ِ باران می دوم
حالا
حس می کنم بهترین حس ِ دنیا دارد دلم را قلقلک می دهد
آنقدر می دوم که نفسم می گیرد
بر می گردم
پشت ِ سرم ایستاده
دارد عمییییییق نفس می کشد
رویم را بر می گردانم
دلم می خواهد
تا ابد ...
رها باشم ...
می شود دیگر گرفتار نشوم خدا جان؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:
چه حس ِ محشری ست
حس ِ رهایی زیر ِ باران ...