فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بهش گفتم هر چی آدم دورم بود و باهاشون یه دنیایی واسه خودم ساخته بودم رو گذاشتم کنار. فقط تو موندی برام. نه اینکه کنار گذاشته باشم‌ها، تمایلی به معاشرت با هیچکس ندارم. فعلا ندارم. حرفی برای گفتن با هیچکدوم رو ندارم. هیچ... انگار از اولش هم قرار بود که همه برن کنار و فقط تو بمونی. می‌دونی چی میگم؟ نمی‌دونم یهو چی میشه که اون دایره ِ که همیشه ازش می‌گفتم، زیادی که بزرگ میشه، خسته میشی، حوصلت سر میره. یهو می‌خوای واسه خودت کوچیکترش کنی. جمع‌ترش کنی. اینکه یهو به خودت بیای ببینی هیچکی رو توی این دایره کنار خودت نداری هم خوبه هم ترسناک. خوبه چون شاید نیاز داری به این تنهایی. ترسناکه چون معلوم نیس داری با خودت چیکار می‌کنی. اما اینکه سر برگردونم ببینم توی این دایره تو تنها کنارمی دیگه ترسناک نیس. اصلا انگار فقط قرار بود از اول تو اینجا می‌موندی کنارم. من هر چی تلاش کنم بتونم تو رو نگه دارم...تو چی؟ خودت هم باید بخوای دیگه... اصلا اگه یهو سرمو برگردونم ببینم تو هم نیستی چی؟ تنهایی چیکار کنم؟ هیچی نگفت. اومدم بگم خیلی دارم حرف می‌زنم؟ یه بغض گیر کرد تو گلوم. گفت چاییتو بخور یخ کرد. خودش خوب می‌دونه اینجور وقتا یه چیزی مثل چایی شاید اون بغض بی‌محل رو بشوره ببره. به اینجور بغضا که بد موقعی میان نباید محل داد. ولی مقاومت کردم. یه جوری نگاش کردم که بهش بفهمونم‌ من که چایی نخواسته بودم! گفت چشمات چیز دیگه‌ای میگن. مثل همیشه!

 


+ 3:25 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 


روزهای سخت تو همیشه کنار من بودی. روزهایی که حوصله هیچکس را نداشتم. روزهایی که اشک بودم و اشک. روزهایی که خیلی تنها بودم‌. روزهایی ‌که زندگی نمی‌گذشت. همچنان همراه من هستی. با خنده های من گریه می‌کنی ‌و با گریه های من چشمانت پر از اشک می‌شود. با بغض من غصه دار می‌شوی و از سکوتم، نگران. با هر سردرد من تو هم مریض می‌شوی...

تنها تویی که حوصله شنیدن صحبت های طولانی و بی سر ته مرا داری. همیشه تویی که زودتر از همه نوشته های مرا می‌خوانی. تو مرا خوب می شناسی. بیشتر از هر کسی. حتی از خودم بیشتر. تویی که هر وقت هر ساعتی همیشه حاضر بودی برای شنیدن غصه هایم. هیچوقت نشد از تو چیزی را پنهان کنم‌...

 

 

با تمام این حرف ها تو بی رحم ترین آدمی هستی که من می‌شناسم...



+ 1:16 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

مثلا بر می‌گشتیم به صد سال قبل. دم غروب توی ایوان منتظرم تا تو برسی تمام حیاط را آب و جارو کرده ام. بوی خاک نم زده حیاط را پر کرده. قشنگ ترین جای این خانه بی شک همین حیاط پر از گل سرخ است که تو با دستانت کاشته ای. درخت انار، سبزی های خوردن...


چای دم کرده ام و توی ایوان منتظر نشسته ام. دیر کرده ای. دلم شور می زند. نزدیک پاییزیم و هوا کم کم دارد سرد می‌شود. صدای در را که می شنوم چادرم را می اندازم روی سرم، بی دمپایی می دوم به سمت در. می دانم که تویی.  لامپ دالان را هم روشن نمی‌کنم. حتی نمی پرسم چه کسی پشت در است، در را باز می کنم. خسته و با لبخندی بی رمق پشت در ایستاده ای. خسته نباشیدی می‌گویم و پاکت میوه ها را از دستانت می‌گیرم.


تا آبی به صورتت بزنی سفره را پهن کرده ام. بعد از شام می نشینیم لب ایوان و حرف می‌زنیم. از آینده. از روزهای پیش رو‌...


می پرسی: حوصله داری یکم حافظ بخونیم؟

می گویم: تا تو دیوان حافظ رو بیاری من برم میوه ها رو بشورم.

چای دم کرده ام.

من سیب پوست میکنم و تو حافظ میخوانی :

در عاشقی گزیر نباشد ز ساز و سوز

اِستاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم ...


اگر برمی‌گشتیم به صد سال قبل، هر روز لب ایوان می‌نشستم، منتظر. چای دم می‌کردم تا تو برسی. تا تو برسی و برایت توی استکان های کمر باریک چای هل بریزم و تو برایم حافظ بخوانی.


اگر بر می‌گشتیم...

 


+ 12:11 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 بچه ها تک و توک توی حیاط می‌چرخیدند تا زنگ کلاس بخورد. گفت من برم؟ الان معلممون میاد، دیشب بهم نگفتی تو از من ناراحتی؟ گفتم نه، برای چی؟ گفت آخه مامان اون روز که رفته بودیم وسایلمو بخریم از اینکه اون پاک کن توت فرنگیه رو نخریدیم تو ناراحت شدی، من دیدم گریه کردیا. گفتم نه یاد بچگیام افتادم. خندیدم که خیالش راحت باشد. بغلش کردم و گفتم برو من منتظر می‌مونم تا بیای.


توی مغازه گفته بود این دیگه چه پاک کنیه. چرا این بو رو میده ؟ اه بدم میاد. شکل و شمایلش همان بود. اما بوی پلاستیک کهنه میداد. پاک کن را توی دستم گرفتم. یاد پاک کن توت فرنگی ِ خودم افتادم که هدیه بود. واقعا بوی توت فرنگی می‌داد و وقتی توی کیفم می‌گذاشتم تا چند ساعت تمام وسایلم بوی توت فرنگی می‌گرفت. مامان گفت اگه بچه های دیگه دلشون خواست بده دستشون نگاه کننا اگه ندی دلشون می‌سوزه!


شب قبل خوابم نبرده بود که چطور پاک کن را ببرم. هر روز ریاضی داشتیم به جز پنجشنبه ها. وقتی رسیدم تازه یادم آمد معلم گفته بود پنجشنبه این هفته استثنا ریاضی داریم و من یادم رفته بود! سر کلاس حواسم از یه طرف پی پاک کن و از طرفی پی دفتر ریاضی بود که جا گذاشته بودم. تا آمدم پاک کن را نگاه کنم بالای سرم ایستاده بود. پرسید تو هم دفتر ریاضیتونیاوردی نه؟ توی یه‌ برگه بنویس. کاغذی از وسط دفترم کندم و شروع کردم به نوشتن. همچنان بالای سرم ایستاده بود.


_ چرا اشتباه نوشتی اینو؟ حواست کجاست؟


هول شدم. دستم خورد به جا مدادی و همه‌ی وسایلم پخش زمین شد. تمام حواسم پی پاک کن بود. با ترس وسایلم را از روی زمین جمع کردم. پاک کن نبود که نبود. زنگ تفریح کل کلاس را گشتیم. نبود. تا زنگ آخر بق کرده نشسته بودم روی نیمکت و به پاک کن توت فرنگی فکر می‌کردم. زنگ که خورد، کیفم را برداشتم و یک نفس تا خانه دویدم. وقتی به پشت در رسیدم از گریه نفسم بالا نمی‌آمد. با مشت می کوبیدم به در و گریه می‌کردم. مامان که در را باز کرد جا خورد. بغلم کرد.


_ چی شده حرف بزن . چت شده ؟

...

دو ساعت گذشته و سر و صدای بچه ها از پنجره می آید.

دو ساعت گذشته و من وسط حیاط مدرسه نشسته ام و بعد از سال ها به پاک کن توت فرنگی فکر می‌کنم.


+ 12:22 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

دستم به زنگ نمی‌رسید. هر چقدر در می‌زدم، این در باز نمی‌شد. فکرم هزار جا رفت. بیست نفر حالا باید نشسته باشند سر سفره‌ی افطار، منتظر اذان ... از این همه در زدن، از نفس افتادم و تکیه دادم به دیوار. در با سرعت عجیبی باز شد ‌و سایه‌ی سیاهی پرید وسط کوچه. بعد هم زد زیر خنده. من اما از شدت ترس، گریه می‌کردم و می‌لرزیدم.

_ چی شد؟ ترسیدی؟

جواب ندادم. زبانم بند آمده بود.

_ داشتم باهات شوخی ...

از جلوی در کنار رفت. خودم را پرت کردم توی دالان و بی حرف، دویدم به سمت حیاط. عزیز تا مرا دید از سفره بدون دمپایی دوید به سمتم. گوشه‌ی چادرش رو توی مشتم گرفتم و زیر لب طوری که کسی نشنود، گفتم: فرشته گفت دیگه با من بازی نمی‌کنه. بعد هم زدم زیر گریه.عزیز سرم را بوسید و گفت بیا بریم صورتتو یه آبی بزن بعدا با هم میریم پیش فرشته ببینم چی شده! همه عزیز را صدا می‌زدند تا برود سر سفره. با گوشه‌ی چادرش صورتم را پاک کرد و گفت: دروغ گفتی بهم؟

____________________

 

_کیه؟ کیه؟ بابا صبر کن الان باز می‌کنم دیگه.

رسیده پشت در. تمام انرژی‌ام را جمع می‌کنم و تا در را باز می‌کند بلند می‌گویم: سلاااام!

از جا می‌پرد. با چشم های گرد شده زل می‌زند به من.


+ تلافی 15 سال پیش. یادته؟ اون بغض وحشتناک هنوز گوشه‌ی گلوم مونده بود. حالا دیگه خلاص شدم. بعد می‌خندم.

می‌پرسد: تو ... اینجا ... چیکار می‌کنی؟

+ نمی‌خوای بری کنار؟ اینم رسم مهمون نوازیت!

خودش را از جلوی در کنار می‌کشد. از دالان تا حیاط یک نفس می‌دوم. در را محکم به هم می‌کوبد. معلوم نیست از آمدن من عصبی شده، هیجان زده، نگران یا... صدایش توی دالان می‌پیچد:

_نگفتی اینجا چیکار می‌کنی؟

روی اولین پله‌ی حیاط می‌ایستم.

+ چیه؟ خوشحال نشدی؟ اومدم بمونم.

منتظر سوال بعدی‌اش نمی‌مانم. عزیز نشسته لب ایوان کنار سفره‌ی افطار دو نفره... داد می‌زنم: صاحبخونه مهمون نمی‌خوای؟ متعجب سرش را می‌چرخاند به سمت صدا. می‌دوم به سمت ایوان. کنارش می‌نشینم و دستانش را می‌بوسم.

نگاهم می‌افتد به حیاط. تکیه داده به یکی از درخت ها و مرا نگاه می‌کند... نگاهش برایم گنگ است. معلوم نیست از آمدن من عصبی شده، هیجان زده، نگران یا ...



 


+ 5:39 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

وبلاگم

جمعه 99/12/22

 

یه روز تمام بین نوشته‌های قدیمی پرسه زدم و تعجب کردم و خندیدم و اشک ریختم و ... . تعجب از این من این کلمات رو کنار هم چیدم، اما غم بعضی از اون روزها رو یادم نمیاد. خنده از بعضی نوشته ها که من چرا اونا رو نوشتم؟ اشک واسه بعضی هاشون که می‌دونم چقدر اون روزا پر غصه بودم ...

الان که دارم فکر می‌کنم، می‌بینم چه بی رحمانه اینجا رو یادم رفت. شاید چون اینجا از هر دوستی برام سنگ صبورتر بود. دلم می‌گرفت، کسی ناراحتم می‌کرد، کسی رو ناراحت می‌کردم، خوشحال بودم، غمگین بودم‌....تنها چیزی که می‌توانست حالم رو خوب کنه، خط خطی کردن صفحه‌ی وبلاگم بود. انقدر می‌نوشتم تاااااااا غم توی دلم دیگه اذیتم نکنه.

 

 

نمی‌دونم چی شد که سر از اینجا و نوشته‌های قدیمی درآوردم. اما می‌دونم دلم برای اینجا خیلی تنگ شده بود ...

 



+ 1:12 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر

 

 

از خواب می پرم. ته گلویم خشک شده. یادم می آید که این همه منتظر نشسته بودم و اینجا خوابم برد. پنجره باز مانده و این باد ِ سرد ِ غروب وادارم می کند که از جا بلند شوم. دو تا پسر شش و هفت ساله کنار دیوار دعوا می کنند. شاید با صدای دعوای همان ها از خواب پریده باشم. پنجره را می بندم. شیر آب را باز می کنم و سرم را می گیرم زیر شیر. آب ِ گرم ِ توی لوله مانده مزه ی گِل می دهد. به عقلم نمی رسد توی این تاریکی یکی از لامپ ها را روشن کنم. نشسته ام کنار پنجره و تند تند صلوات می فرستم. مهره های تسبیح توی دستم یکی یکی جلو می روند. نمی دانم با خودم حرف می زنم یا ذکر می گویم؟

منتظرم و این دلشوره نفسم را بالا نمی آورد. موبایلم را خاموش کرده ام. تلفن را هم از برق کشیده هیچکس نیست بگوید اگر کسی با تو کار داشت آن وقت ... تلفنن را می زنم به پریز. تا موبایلم را روشن می کنم ده تا پیام از مامان می آید روی صفحه. صد بار زنگ زده و پیامک داده که اگر دستش به من برسد و می داند حالا نشسته ام توی تاریکی و گریه می کنم! تلفن زنگ می خورد. نگاهم می افتد به شماره ای که نمی شناسم. مامان نیست! دلشوره ام بیشتر می شود. بر نمی دارم. هی زنگ می خورد. هی زنگ می خورد. می روم پنجره را باز می کنم. سردم می شود. پنجره را می بندم. تلفن دوباره زنگ می خورد. این بار جرات ندارم به شمار ی روی صفحه نگاهی بیاندازم. نمی دانم باید به خودم بد و بیراه بگویم که تنها مانده ام اینجا یا به تو؟

این نهایت درماندگی است. این وضعیت من نهایت درماندگی ... حالا چهارمین باری ست که تلفن زنگ می خورد. می روم توی اتاق تا آماده شوم و بروم. بروم خودم را برسانم به تو. به ته این انتظار. بر می گردم پای تلفن. جرات می کنم و بر می دارم. صدایش را نمی شناسم. یکی از آن طرف خط می گوید: براتون نامه اومده. دست گذاشته ام روی دکمه ی آسانسور. روی طبقه ی دوم مانده. آن یکی هم طبق معمول خراب است! حتما این طبقه ی دومی ه اهیچوقت منتظر نبوده اند تا بدانند که ... پله ها را دو تا یکی پایین می روم و به این فکر می کنم اگر همینجا پایم لیز بخورد و بیفتم هیچکس نیست که به دادم برسد! تا برسم به نامه هزار بار مردم و زنده شده ام. همانجا کف حیاط بازش می کنم. بدون اینکه آدرس فرستنده را ببینم. نگاهم می افتد به پایین صفحه و یک امضا. خیالم راحت می شوم و اسم تو خیس از اشک هایم ...

 



+ 11:10 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما