وقتی رسیدم
نبود ...
مَ.ن را کشان کشان به سمت ِ خانه اش می بردند ...
و
مَ.ن
متعجب نگاهشان می کردم ...
دلشوره ی عجیبی داشتم ...
دستم را کشیدم ...
پله ها را دو تا یکی بالا رفتم
چادرم بین ِ نرده ها مانده بود
روی زمین افتادم ...
مزه ی خون را در دهانم احساس میکردم ...
دردش را - هر چه که بود - نفهمیدم!
در ِ اتاقش مثل ِ همیشه باز بود
لباس ِ سفید ...
خنده بر لب ...
خطوط ِ دور ِ چشمانش ...
موهای خیس ...
انار های دانه شده توی کاسه ی گل ِ سرخ ...
عطر ِ یاس ...
پنجره ی باز ...
دل ِ مَ.ن .. . . . . .
نگاهم به کپسول ِ اکسیژن افتاد ...
و
تسبیح ِ کنار ِ آن ...
لعنت به اکسیژن
لعنت به اکسیژن
ل ع ن ت به ا ک س ی ژ ن
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پ.ن:
مَ.ن و تو رود شدیم و جدا شدیم از هم
مَ.ن و تو کوه شدیم و نمی رسیم به هم
بیا شویم چو خاکستری رها در باد
مَ.ن و تو را برساند مگر نسیم به هم
فاضل ِ نظری