اين من ِ لعنتي هم که همه چيز را تلخ مي چشد. حتا بوي اين جوهر پخش شده را. سرم را گرفته ام جلوي باد که اشک هايم زودتر خشک شوند. بوي تند سيگار مي پيچد توي گلويم. خودم را مي کشم کنار. که نفسم بالا بيايد . سرفه مي کنم. سرفه مي کنم. سرفه مي کنم. يکي تند تند با مشت مي کوبد روي مهره ي سوم. دردم مي آيد.
ياد سفرنامه جلال آل احمد افتادم...خسي در ميقات....به سبک جلال نوشته شده و سعي دارد جزئيات را در لفافه ي کلمات واضح بگويد ولي توان گفتن ندارد نميدونم چرا؟