فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
چای ِ تازه دم - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

چای ِ تازه دم

شنبه 91/11/21

 

 

 

[ باید بسته بمونه ... حداقل دو هفته ]

زل زده اَم به حرف هایش ...

بعد ... به سکوتش ...

شاید حرف ِ دیگری بزند ...

اما

هیچ!

 

مَ.ن با دستانم زندگی می کنم

می نویسم

زندگی می کنم

نفس می کشم

ز ن د گ ی م ی ک ن م . . .

انگار هلم داده باشند به دنیایی از درد ...

زانوهایم هیچ تکان نمی خورند

.

.

.

ظهر ها که نمی آید

مَ.ن هم چیزی می خورم

تکه ای بیسکوئیت

یک لیوان چای

یک لیوان آب

بعضی وقت ها هم هیچ!

.

.

چشمانم را که باز می کنم

از ظهر گذشته است

زمستان هم که انگار فصل ِ خواب!

از خانه می زنم بیرون

پیاده ...

توی پیاده رو ها

می شمرم روزها را

روزهایی که گذشت

حوصله ی خودم را هم ندارم!

بی هدف قدم می زنم

با اینکه سوز ِ سردی می آید

...

به ساعتم نگاه می کنم

تنها ، چند ساعت تا برگشتنش

...

دستم را خودم باز کردم!

با اینکه خیلی درد می کند

حتی نمی توانم دستگیره ی در را لمس کنم

 دل ِ دیدن ِ دست ِ بسته را ندارم ...

 

فکر نمی کنم دستم را دیده باشد اصلا!

...

به اندازه ی کافی پول همراهم هست

قید ِ کتاب هایی را که می خواستم بخرم میزنم!

اولین فروشگاهی که در همان مسیر قرار دارد

کلی خرید ...

هوا همچنان سردتر و تاریک تر می شود

از سرما می لرزم

درد ، اشکم را در آورده

دستم انگار توان ِ حرکت ندارد

دلم می خواهد بنشنیم کف ِ خیابان

و

بلند بلند گریه کنم

باز هم صبر ..

 

هر جور که می شود خودم را می رسانم

برق رفته انگار

به طرف ِ آشپزخانه می روم

جلوی ِ پایم پیدا نیست

پایم به فرش می گیرد

می خورم زمین

چشمانم را بسته اَم

فکر می کنم

که

نکند . . .....

مچ ِ پای ِ سمت ِ راستم می سوزد

بلند می شوم

خرید ها را می گذارم توی آشپزخانه

یک شمع پیدا میکنم

کبریت می کشم

بوی ِ گوگرد می پیچد توی ِ تمام ِ وجودم

ته ِ گلویم می سوزد

و بعد اشک ...

می نشینم کف ِ آشپزخانه

زانوهایم را بغل می کنم ...

هق هق ِ گریه اَم دلم را می لرزاند

 

دارم قارچ ها را خورد می کنم

می خواهم برایش سوپ ِ خامه درست کنم

بعضی وقتها

فکر می کنم

ممکن است سوپ ِ خامه را هم از مَ.ن بیشتر دوست داشته باشد

گرچه

همیشه

بشقابش را نصفه می گذارد و می رود مسواک بزند!

نیم ساعت ِ دیگر می آید

همه چیز آماده است

کتری را روشن می کنم

یک لیوان چای ِ تازه دم با لیمو و هل خستگی اَش را در می آورد

موقع ِ خوردن ِ چای هم ، وقت برای صحبت هست

باید به او بگویم!

قبل از این که بخوابد!

نیم ساعت گذشته

هنوز نیامده

باران می بارد

شماره اَش را می گیرم

[ دستگاه ِ مشترک ِ مورد ِ نظر خاموش می باشد ]

 

 

 




+ 8:15 عصر نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما