فاتولز - جدیدترین ابزار رایگان وبمستر
زندگی یعنی تو - اقلیم ِ احساس
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

زندگی یعنی تو

پنج شنبه 93/9/27

 

 

دارم خواب می بینم که توی این خانه ی ِ ساکت ِ تاریک، تنها مانده ام. چشمانم را که باز می کنم خورشید به وسط آسمان رسیده - نرسیده. عطرش را گذاشته بالای سرم. همین؟ بدون خداحافظی رفته. نمی دانست که من این روزها زیادی حساس تر شده ام؟

دلم می خواهد خودم را برسانم به کسی که چشمانش کپی چشمان اوست. یادم می رود. از همان صبح زل زده ام به مورچه هایی که از روی پنجره بالا می روند. عصر شده. من هنوز همان جا نشسته ام و خبری از مورچه ها نیست.

زیر کتری را روشن می کنم. می روم دنبال فنجان های گل سرخ. یکیشان لب پَر شده. نمی دانم چرا خوردن چای توی این فنجان ها را دوست داشته ام. همیشه ی همیشه. شاید چون با تو توی همین فنجان ها چای خورده ام. یک شب هایی پر از سرما. توی لحظه های خیلی خوب.

دارم می نویسم که کاش بودی تا برای هزارمین بار بگویم تویی که زندگی را به همه جا می بری. اصلا وقتی می خندی انگار بهار پاشیده باشی همه جا. چرا همیشه من این حرف ها را فقط با چشم هایم به تو گفته ام؟ این همه سکوت برای تو زیادی نیست؟ برمی گردی تا خودم با تو بگویم که چقدر تو را  . . . ؟

انگار خوابم برده که روی یک جایی معلق مانده ام. صدای کلید توی قفل می چرخد. یکی پریز برق را می زند. نور، مستقیم می خورد وسط مردمک هایم. چیزی نمی بینم. کسی دستان پر از عطرش را گذاشته روی صورتم. چیزی فراتر از گریه از چشم هایم سر می خورند. گریه ی این همه انتظار. اشک هایش می چکند روی صورتم. اشک های این همه دوست داشتن ...


+ خدایا شکرت ...

 


+ 11:35 صبح نویسنده غزل ِ صداقت | نظر
دریافت کد گوشه نما